نیکانمنیکانم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

nikan

یه روز پاییزی قشنگ نیکان دریک قرار دوستانه(93/08/30)

یه روز پاییزی قشنگ با دوستهای نیکان قرار گذاشتیم ظهر بریم پارک ولی این بار بابا ها رو هم همراهمون ببریم. جمعه بود و آسمون ابری از اونجایی که پیش بینی بارون کرده بودند بعضی از بچه ها نیومدند.با اینکه بارون نم نم زد اما خیلی هوای با حالی بود و کلی بهمون خوش گذشت.مخصوصا شما فسقلی ها که کلی بازی کردیدو لذت بردید... از راست به چپ خاله صفورا،عمو علی رضا و آرمینا،عمو میثم،خاله آزاده و مهرزاد،من ، بابایی و آقا نیکان،عمو امیر،خاله صفا و شمیم،خاله ریحانه ،عمو سجاد  و هرمان... ...
4 آبان 1394

12مین ماه با نیکان...

وروجک من: 12 ماه با هم بودنمان در پستوی زمان به یادگار می ماند و این جا با تمام عشق این روزگار شیرین را برات به قلم می کشم تا مرورش آرامشی باشد بر روح جانمان و شیرینیش لبخند بنشاند بر کاممان. روزگارت پر از خنده و آرامش نیکانم.   برای پرو لباس تولدت رفته بودیم خونه خاله مریم برای خرید تولد رفته بودیم پلاسکو مرکزی و شما اصرار داشتی بشینی توی این سبد های خرید... جات که راحت نبود غر میزدی...خوب چیکار کنم مامان جان درگیری با بادکنک... همچین با حرص این بادکنک بی...
22 بهمن 1393

روز برگزاری جشن تولد یک ساله گی نیکان

"به نام مهر یزدان"   اینم کارت دعوت... بفرمایید تولد... شاهزاده  پرنس من،شازده کوچولوی من،عزیز دلم،بالاخره جشن تولد یک ساله گیت فرا رسید... چقدر برای فرا رسیدن این روز،لحظه شماری کردیم،چقدر شیرین بود وزیبا.... جشن خوب و در شأن شاهزاده رویاهایمان برگزار شد... هر چه در توان داشتیم گذاشتیم که به بهترین شکل برگزار بشه... آخه این روز خیلی برای من و بابایی ارزش داشت... روزی که خدا یه فرشته پاک به ماهدیه داد... دوست داشتیم شهر رو برات چراغونی کنیم،تا همه دنیا بدونند که چقدر دوست داریم و از داشتنت لبریز...
6 بهمن 1393

درخت پسرکم کاشتیم....هورررااااا....وماجرای اولین خواستگاری رفتن گل پسر...

جمعه که گذشت یه روز پر از هیجان و پر از خاطره بود عزیزم.... اولین اتفاق مهم جریان درخت کاری شما بود.... بالاخره بعد از مدتها یه درخت دیگه برای پسرکم کاشتیم.... البته یه درخت دیگه قبلا روز به دنیا اومدن آفا نیکان جلوی درب خونه قبلی کاشته بودیمااااا....اما متاسفانه به دلایل بی ملاحظه گی پسر همسایه رشد نکرد واز بین رفت... و هر دفعه که ما از جلوی درب خونه قبلی رد می شدیم کلی بحث و جدال داشتیم که درخت از اونجا جا به جا کنیم،آخه درخت پسرمو،که با هزار امید و آرزوی قشنگ براش کاشته بودم تا با پسرکم رشد کنه و قد بکشه،رو با بند بسته بودن به تنه درخت کناریش....با دیدن این صحنه دلم ریش می شد و کلی به بابایی غر می...
26 دی 1393

قرار دوستانه 5(پارک معلم)

به ترتیب از راست به چپ: خاله نوال و راحیل،خاله هدی و حسین،آجی دیانا،من وآقا نیکان،خاله ژیلا وامین، خاله ریحانه وهرمان،خاله صفورا و آرمینا،خاله شیدا ومهرسا،خاله نوال ومحمد،خاله مینا و امیر علی، خاله محدثه وامیر ارسلان،خاله آزاده ومهرزاد هم که پایین پامون نشستند اینم یه شب خوب دیگه در کنار دوستهای خوب دوران بارداری  و هم بازیهای  آقا نیکان... یه روز عصر قرار گذاشتیم پارک معلم نزدیک اسباب بازیها تا هم بازی کنید و هم دور هم بهتون خوش بگذره... روز خوبی بود و کلی شما وروجکها کنار هم بازی و شادی کردید.. جالب اینحاست که وقتی از این دور همی ها بر می گردیم شما وروج...
3 مهر 1393

نیکان در یک قرار دوستانه 3

سلام عزیز دلم.یه روز گرم تابستون با نی نی ها یه قرار دیگه گذاشتیم و رفتیم بیرون تا به شماها کوچولو ها خوش بگذره.از اون جایی که هوا گرم بود یکی از خاله ها ،یه کلاس تو مجتمع آموزشی تهران اوکی کرد که بریم اونجا.که هم کولر داشته باشه و هم تو یه فضای بسته باشیم.شوهر خواهر خاله ریحانه مدیر،دفتر فنی تهران بود.رفتیم و حسابی به شما ورو جکها خوش کذشت.ما مامانها هم تا می تونستیم حرف زدیم و تنقلات خوردیم.شما وروجکها هم ول ولی می خوردین تو دست و پامون.توی این قرار دوستانه شما 10 ماه و هفت روزتون بود عزیزدلم... حالا بریم سراغ عکسها... به ترتیب از راست به چپ: خاله صفورا و آرمینا،خاله ژیلا و آمین،خاله م...
14 شهريور 1393

نیکان در یک قرار دوستانه...

پسرم : برای دومین بار شما رو در یک بعد از ظهر بهاری بردم پیش نی نی هایی که توی کلاس بار داری با ماماناشون آشنا شده بودیم... و یک روز خوب و پر انرژی در کنار دوستان گذروندیم... 25 اردیبهشت ماه بود... هوا دلچسب و حال و هوای پارک زیبا بود...   دنبالم بیان...   مامانی شما با لباس سفید پلو خوری اومدی پارک... اما از اونجا که مامان با عجله اومد بود و شما رو سرپا نگرفته بود شما پمپرزتو کثیف کردی و به لباستم پس داد و مجبور شدیم وسط انظار مردم شما رو لخت و  پتی کنیم... انقده خوشحال بودی که تو فضای آزاد لخت و پتی شدی عزیزم که...
17 تير 1393

6 ماهگی نیکان در نگاهی دیگر...

این 6 ماهگی موش کوچلوی منه،که بخاطر مشغله زیاد با تاخیر دارم ثبتش میکنم... خیلی اتفاقها تو 6 ماهگی افتاد... سینه حیز رو به جلو رفتی... غذا خور شدی.... تلاش برای گاگله کردن... و خیلی کارهای دیگه که متاسفانه خاطرم نیست... بیان دنبالم عکسهای شیرن عسلمو ببینین ... مابینش هر چی یادم اومد براتون میگم...   ناراحتی نداره مادر جان خوب از اول کتاب و می خونیم... (نیکان در حال مطالعه) ببین چه موش شدی صدات در نمیاد بعد از یه خراب کاری جانانه آروم گرفتی تا مامان به خرابکاریهات سر و سامون بده.... (حالا بین خودمون یه راز می مونه...
30 ارديبهشت 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به nikan می باشد