نوروز 92
سلام مامانی .خوبی.
می دونم این چند وقت خوب استراحت نکردی وخیلی خسته شدی.باید مامان وببخشی،آخه مهمون داشتیم.نمی شد خوب استراحت کنم تا تو هم خوب و راحت باشی.مامانی بلاخره امروز همه فهمیدن که تو توی دل منی.... .
چه روز خوبی بود.همه خیلی خوشحال شدند.باورم نمیشد اینقدر دوست داشته باشند.اینهمه برات ذوق کنند.مامانی!صبح بیدار شدم و یه صبحانه مفصل خوردم تا تو نوش جون کنی.دیشب خیلی حالم بد بود.یه ذره با بابایی بد اخلاقی کردم که چرا حالمو درک نمیکنه.تا 2 نشسته بود خونه باباجون.خوب خسته بودم.2نوبت بازار و پیاده روی سخت بود واسم.دلم درد میکرد.احساس میکردم جات راحت نیست.خوب منم بداخلاق شده بودم.محتاج یه ذره خواب بودم.
بابایی رفت خونه باباجون منم آروم آروم کارامو کردم ساعت 12 رفتم خونه بابابزرگ.با کمک فرنوش وعمه فرحناز شروع کردیم به آماده کردن سفره هفتسین.من انگار ذوقم کورشده.هر سال بدتر میشم.خلاصه ساعت 1 ظهر عمه مهناز،الناز،مهسا و ارسام اومدن.خونه حسابی شلوغ شده بود.کلی خوش بودیم دورهم.منم دل تو دلم نبودتا به همه بگم.ارسام تو بغل بابایی بود.به ارسام گفتم که وقتی تو به دنیا اومدی حق نداره برات قلدر بازی در بیاره واذیتت کنه.... .
خلاصه وقت سال تحویل هرکسی مشغول به کار بود.منم مشغول شیردادن به ارسام بودم که سال تحویل شد.عمه مهناز گفت سال دیگه این موقع شک ندارم که یه بچه تو بغلته.منم کلی ذوق کردم که عمه اینجور میگه.خلاصه با ارسام بازی کردم تا ساعت 3 که با بابایی رفتیم شیرینی فروشی 2جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه خاله آذر.خاله آذر یه ذره از من وبابایی ناراحت بود.رفتیم که یه جورایی از دلش دربیاریم.دایی محمد اونجا بود.خلاصه یک ساعتی نشستیم بعد با خاله اینا رفتیم خونه مامان جون که هم عید دیدنی کنیم وهم مژده ورود تو به زندگیمونو بدم.البته قبل از رفتن به دیانا گفتم که کلی ذوق کرد.بعد اونجا جعبه شیرینی را باز کردوبه همه گفت این شیرینی نی نی خاله سحره.کسی باور نمیکرد.همه تو شک بودن.فیلمشو گرفتم.خلاصه که همه کلی ذوق کردن.از اونجا رفتیم خونه عمو عباس من واسه عید دیدنی.اونجا هم گفتم و همه خوشحال شدن.به دایی علی هم که سرباز بود زنگ زدم و خبر تو را بهش گفتم و اونم ذوق کردو واست آرزو های قشنگ کرد.وای نمیدونی چه روز با انرژی قشنگی بود.از هواش بگم .یه هوای بیستی بود.نم نم بارون.خنک و رویائی.به قول بابایی هوا لندنی بود.از اون هوا ها که من وبابایی عاشقشیم.ساعت 7 وخورده ای بود اومدیم خونه بابا بزرگ.همه منتظر ما بودن.اومدم خونه نماز خوندم،آماده شدیم که با بچه ها بریم بازار... .
جعبه شیرینی و باز کردم،گفتم همه بیاین.همه جمع بشین.یه خبر مهم 92 دارم براتون.اسکندر داره میاد.هیچ کس باور نمیکرد.وای چه لحظه قشنگی بود.عمه مهناز وعمه فرحناز کلی ذوق کردن.فاطمه خانم از همه بیشتر،اصلا" باورم نمیشد.مهسا چه ذوقی کرد.سعیدآقا.همه.چه لحظه های قشنگی بود.بعد عمه مهناز زنگ زد به عمه شهناز.به اون خبرو 92 رو داد وگوشی را داد به من.ده دفعه پرسید که راست میگم.گفتم آره.کلی خوشحال شد و واست کلی دعای خیر کرد.بعد من زنگ زدم عمه طیبه.خودم روم نشد بگم.مهناز گوشی رو گرفت و خبرو داد .دوباره گوشی را به من دادن.اونم خوشحال شد وگفت بهترین عیدی رو ازت گرفتم.کلی سفارش کردو دعا.بعد عمو عباس وزن دایی مژگان زنگ زدن.اونا هم کلی ذوق کردن.دیگه خبر که پیچید تلفن من و بابایی پشت سر هم زنگ میخورد واسه گفتن تبریک.دخترعمو راحله.دختر عمه فروغ.همه همه... .عمه شهناز زنگ زد به بابایی کلی گریه خوشحالی میکرد.خلاصه که وجودت واسه همه شادی آور بود.امیدوارم که قدمت خیر باشه صحیح وسالم بدنیا بیایی.نمیدونی چه شب قشنگی بود.بعد با الناز ومهسا و فرنوش رفتیم بازار.آخر شب زن عمو سمیه زنگ زد جواب ندادم.بعد پیام تبریک فرستاد،هرچند دوست نداشتم جوابشو بدم اما جواب دادم.تبریک گفت منم تشکر کردم.امیدوارم سال خوبی باشه برات.گلم عکسهای نوروز تو یه پست دیگه برات میزارم.
الهی آمین.!