9 ماهگی نیکان از دریچه دوربین....
"به نام خدای دلها"
تکرار"تو"در هر ثانیه ام،قشنگ ترین تکراریست که هیچ وقت تکراری نمی شود....
نیکان مهربون،شیرینم این مامان که اینجوری می خواد دور شما بگرده...
ببخش مامان تنبل تو که دیگه کمتر فرصت می کنه بیاد اینجا رو آب و جارو کنه...
اوایل می شد رو کمک بابایی برای ثبت خاطرات شیرینمون توی این خونه مجازی حساب کرد....اما الان مدتی که دیگه اونم به فریاد این دلنوشته های خونه مجازیمون نمیرسه...
چکار کنیم مامانی...ماشالله وروجکی شدی برا خودتت.
20نفر باید استخدام کنیم که شما هی بریزی و ماها جمع کنیم...فدای یه تار موت...شادیم از شادیت مادر جان...
به علت مشغله زیاد بازم دلنوشته های 9ماهگیتو از روی مطالب دفترچه خاطراتت می نویسم....مرا عفو کن وروجکم...
93/05/02
پسرک ناز و قشنگم،در اواخر 8 ماهگی و آستانه 9 ماهگی به سر می بری...
دلبرک شیرین وشیطونم این روزهای پر از خاطره داره یکی پس ازدیگری سپری میشه...
8 ماه ونیمه بودی که برای دومین بار مریض شدی و تب کردی و دل مامان خون شد...
دوروز پشت سر هم تب داشتی و توی این دو روز دوبار به دکتر مراجعه کردیم...
دکتر می گفت علائم سرما خورده گیه،بعد دو روزم که خوب شدی بد غذا شدی و هر کاری می کردم غذا نمی خوردی و مامانم هی غصه می خورد...هر چند اصلا دوست نداشتم به غذا خوردنت حساس بشم...
توی این ماه دیگه یاد گرفتی دست دستی و بای بای کنی...
بای بای رو بیشتر موقع که میبرمت سرپات بگیرم انجام میدی...
شیطونیاتم که به اوج رسیده مادر جان ....رسیور بیچاره از دست شما آرامش نداره...هی خاموش،هی روشن و کلی ذوق که یاد گرفتی این کار انجام بدی و وقتی یه کاری انجام میدی و خوشحال میشی....محکم و با صدای بلند می گی اه اه اه با کسره....
وقتی از دیدن چیزی هم تعجب می کنی بازم میگی اه اه اه با تعجب...
وقتی هم چیزی می خوای بازم می گی اه اه اه با اعصبانیت....
کلأ در دایره لغاتت بیشتر از کلمه اه استفاده میکنی،آخه عزیز دلم این همه حرف و کلمه...
د د د هم میگی گاهی وقتها ا ا ا ، ب ب ب هم با فتحه...
الهی دورت بگردم این روزها وقتی میریم سرپات کنم غر می زنی و آروم قرار نداری...انگاری دیگه دوست نداری سرپات کنم،شایدم بخاطر اینکه روشویی کوچیکه اذیت میشی...
راستی پسرک نازم ظرف غذاتم به سلامتی زدی شکستی....فدای سرت مادر قربون قد وبالات بره مادر...
تو سن 8 ماه و 27 روزه گی برای اولین بار خاله آذر موهای آقا نیکانم و اصلاح کرد.مبارک باشه عزیزم...
وزن 9 ماهگیت : 9.450kg
قدتم : 73cm بود دلبندم
یه صحبت دوستانه بین آقانیکان و مهرسا خانم
هشت ماهگیت تازه تمام شده بود عزیزم
یه روزه صبح آفتابی
بازی نیکان با عروسکها...
اینم یه مدل بازی دیگه،چیکارش دارین بچمو...
اینم خاله موشه...
زنعموش روسری سر پسرم کرده ببینه چه شکلی میشه
نیکان و طاها در حال نون باگت خوردن
خونه بابابزرگ
عینک عمو مهرداد رو چشم آقا نیکان...
اینم یه مدل دیگه بازی...
کلأ گلها همه پر پر شدن از دست شما...
همه رو به سلامتی گوله کردم یه گوشه خونه،تا شما از آب و گل در بیای مادر جان...
بابایی شما بلد نیستی بزار تا من درست کنم براتون...
نیکان در حال تعمیر در ماشین ...
آقا نیکان در حال خراب کاری...
یه لوستر هنوز وصل نکرده بودیم و تا از شازده پسر غافل می شدیم خودشو مثل برق می رسوند به لوستر بی نوا...
تا اینکه وصل شد به سقف تا میرفت جای خالیشو میدید می گفت اه اه اه و به سقف اتاق اشاره می کرد و گریه...
حالا یکی بیاد آقا نیکان دلداری بده آخه اسباب بازیش پر زده رفته بالا از دستش...
نیکان ومهرسا
نیکان وبابایی در بازیهای جام جهانی
دالی بازی کردن نیکان
اینم قیافه وروجکی نیکان در حال خاموش و روشن کردن رسیور بیچاره...
با تنها چیزی که میخ کوب میشی برنامه آموزش زبانی که خاله مریم برات آورده
اینم مگنت روی یخچاله که بیچاره پاش توی دهن شماست
می خواستم لباسات که خیس بود عوض کنم ، گیر دادی که بری توی سبد بشینی تا هلت بدن...
21 ماه رمضون ،دیگ نذری مامان جون ونیکان...
که دوست داشت داخل دیگ نذری غذاشو میل کنه...
نیکان در حال مسواک خوردن....
این دو تا عکسم که باید شطرنج یشون کرد
بابایی میگه بذار این کارها رو کنه ،که ذهنش خلاق میشه...
منم تسلیم امر بابایی...
اینم از حال و روز نیکان
خوشحال که تونسته شیشه رو از محمد طاها بگیره
روزهای آخر ماه رمضان یه عصر گرم ِ وآب تنیه جانانه خونه عمو مهران
گریه نکن مامان جان زشت میشی...
اینم محمد طاها که از اول تا آخرش همین جا نشسته بود
اینجا هم داره فکر میکنه اگه تکون بخوره انرژیش هدر می ره یا نه؟!!!
اینم چهره نیکان خواب آلود ،در تاریخ 6 تیرماه که برای چکاپ 9 ماهگی به بهداشت رفته بود
اینم نیکان 9 ماهه در آتلیه...
فدای خنده هات بشم
من ونیکان در حال تخلیه انرژی
عاشق نگاه های عاشقونه بابایی به شما شازده پسر هستم.
نیکان به تنهایی در حال تخلیه انرژی
اینم نیکان متفکر و ماشین شارژی که خاله فاطمه برای عید فطر هدیه داده بود به گل پسرم
بسه دیگه سرمو میزنم تو شیشه هاااا
اینم از 9 ماهگی دلبندم...
روزگارت چون عسل شیرین پسرم