نیکانمنیکانم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

nikan

سفر به یاسوج

1393/5/7 15:10
نویسنده :
1,453 بازدید
اشتراک گذاری

"به نام خداوند خورشید و ماه"

نیکان دلبندم:

در پایان ماه نهم و ورود به ماه دهم که مصادف شده بود با عید سعید فطر و چند روز تعطیلات ،بابایی تصمیم گرفت ،یه مسافرت چند روزه به استان یاسوج داشته باشیم.

از اونجایی که قبل از به دنیا اومدن شما گل پسر،یه سفر من و بابایی به یاسوج رفته بودیم وخیلی بهمون خوش گذشته بود این بار می خواستیم این سفر را سه نفره تجربه کنیم...

از یه طرفی بابایی دوست داشت که با مامان جون اینا وخاله فاطمه اینا و خاله آذر اینا بریم...

از یه سمتی هم دوست داشت با عمو عباس اینا وعمو مهدی اینا وعمو مهران اینا این سفر را تجربه کنیم...

خلاصه که سر یه یه سه راهی عجیب و غریب گیر کرده بودیم...

آخر سر ساعت 1بامداد سه شنبه 7 مرداد ماه تصمیم گرفتیم که با خانواده بابایی(یعنی جمع عمو ها+بابا بزرگ)راهی این سفر تفریحی بشیم...

ساعت 2 تازه رفتیم خونه بابا جون چادر را برداریم ...

از اونجایی که قول داده بودیم سفر بعدی با مامان جون اینا باشیم بابایی پیشنهاد داد که مامان جونم هم راهمون بیاد...

به خاله فاطمه و عمو مهرابم گفتیم که شرایطشون اوکی نبود...

به دیانا هم گفتیم صبح آماده باشه هم راهمون باشه...

من که تا خود صبح بیدار بودم و وسیله جمع می کردم ساعت 7 صبح راه افتادیم...

سربندر همه رفتن برای نماز عید فطر و من و دیانا خانم از شما و محمد طاها مراقبت کردیم و چه آتیش هایی که نسوزوندین...

ماهشهر هم عمو مهدی رفت دنبال خواهر زنعمو سمیه و دختر خواهراش به نام یلدا خانم و ایدا کوچولو....

سفر چند روز ما با این چند نفر آغاز شد....

بابا بزرگ،عمو مهران،زنعمو بهار،مسعود و مجتبی

عمو مهدی،زنعمو سمیه،محمد طاها،خاله زهرا،یلدا،آیداو بعد عمو فرشید هم به جمع ما پیوست

بابایی،مامان جون،دیانا،من و شما گل پسر....

تو راه هوا خیلی گرم بود وجاده ها به خاطر این چند روز تعطیلات خیلی شلوغ بود...

ظهر رسیدیم پارک ساحلی یاسوج و اونجا خانواده عمو عباس منتظر ما بودند که توی این سفر به ما ملحق بشن...

خان عمو،زنعمو مژگان،پسر عمو رضا،دختر عمو راحله و آقا حامد....

ظهر ناهار اونجا خوردیم و شب رفتیم خون یکی از دوستای بابایی به نام آقا یونس و چون خیلی خسته بودیم کلا همه استراحت کردند بجز آقایون که روی پشت بام نشسته بودند...

فردا قرار شد توی راه به چند جای دیدنی تو مسیر بریم و بعد بریم سی سخت....

صبحانه رو یه جای با صفا به نام تنگه مهرییان خوردیم و شما عزیز دل هر جا آب میدی یا صداشو میشنیدی دست پا میزدی که بری توی آب...

حالا اصلا برات فرق نمی کرد آب حوض باشه یا آب رودخونه ته یه دره...

همون جا که رفته بودیم برای صبحانه شما گل پسرم دوربین زنعمو سمیه رو با پات شوت کردی توی جوی آب که از کنارمون میگذشت...

ودل همه بخصوص مامان غصه دار شد...

حالا اگه دوربین خودمون بود که اشکال نداشت...دوربین مردم وااااوییییلااااا....

ظهر ناهار اطراف یه روستای تاریخی به نام کریک،خوردیم.چه جای دنج و باصفایی بود و کلی بهمون خوش گذشت و آقا نیکانم کلی چیزای جدید تجربه کرد....

کلی هم بهش خوش گذشت...

عصر رفتیم به سمت سی سخت 30 کلیو متری یاسوج،اما از اونجایی که تعداد ماشینا زیاد بود و هماهنگ شدن این همه آدم سخت ،نرسیدیم جاهای دیدنی سی سخت ببینیم و شب برگشتیم یاسوج....

فردا صبح قرار شد دوبار بریم سی سخت آخه هیف بود جاهای دیدنی خوبی داشت  مثل تپه غلات،چشمه آبسردو،چشم میشی و....تصمیم بر این شد که بریم تپه غلات چادر بر پا کنیم برای عصر و بریم گشت وگذار هامونو بزنیم و برگردیم اونجا روی تپه غلات استراحت کنیم....

که متاسفانه برای مجتبی یه حادثه بد اتفاق افتاد...

از روی تپه ها که شیبشون زیاد بود سر خورده بود و روی چند تا پله سیمانی افتاده بود زمین...

با این حادثه ناراحت کننده، کلا حال همه دگرگون شد و برنامه تغییر کرد...

مجتبی با آمولانس به یاسوج اعزام شد و ما هم ناهار توی یه بلوار خوردیم و بعد از استراحت به سمت یا سوج حرکت کردیم...

البته سر راه دوباره به روستای کریک رفتیم برای آب تنی،اما کسی دیگه دل و دماغ خوش گذرونی نداشت...

شب هم با هم رفتیم دم بیمارستان یاسوج احوال مجتبی رو جویا شدیم...

بیچاره خیلی ترسیده بود . خطر از کنار گوشش گذشته بود...

شبم توی بلوار شام خوردیم و رفتیم خون استراحت کردیم...

فردا صبح همه با هم ر فتیم بیمارستان ...

عمو عباس اینا حرکت کردن سمت بوشهر و عمو مهدی و عمو فرشید(شوهر خاله زهرا)هم حرکت کردند سمت ماهشهر و آبادان...

ما به علت گرما موندیم عصر که هوا خنک تر شد حرکت کنیم....

رفتیم پارک ساحلی جا پهن کردیم استراحت کردیم و عصر بعد از سر زدن به عمو مهران اینا (که به خاطر بستری شدن مجتبی مجبور بودن یاسوج بمونن )حرکت کردیم به سمت آبادان...

توی این سفر شما خیلی اذیت شدی مادر،احساس کردم نباید توی این شلوغی و ترافیک و گرما شمارو به این مسافرت می اوردم...هم بد غذا شدی هم سیستم گوارشیت بهم ریخته بود...مرتب میوردی بالا و پی پی م نمی کردی و غذا م نمی خوردی...

خالاصه که اون جوری که فکر می کردم این سفر برای شما خوب نبود....

اما خوب اینم یه تجربه بود عزیز دلم...بلاخره سختی هم لازمه....

به قول شاعر:بسیار سفر باید تا پخت شود نیکان....

امیدوارم سفر های بعدی برای شما پر بار تر باشه نیکان پلوی من...

حالا برای دیدن عکسها دنبال من بیاین....

 

 

44

 

 

استارت سفر و  آقانیکان خوابه...

سه شنبه 7 مرداد 93

92

نگاه حسرت بار نیکان به آب گذران رود خونه...

92

طاقت پسرکم تمام شد و گریه رو سر داد که بذارین برم توی آب...

92

92

آب رودخونه یخ بود نمی دونم چه جوری طاقت میوردی...

همه سنگهارو باید دونه به دونه تست می کردی ...

92

آب برف بود که از دل چشمه می جوشید وجاری میشد...

این جا روستای کریک بود...

جاش خیلی دنج و با صفا بود

92

92

92

قربون دستای کوچولوت بره مامان که سنگهای بزرگم بلند میکردی و با تعجب بشون نگاه می کردی...

92

تصمیم گرفتیم امتداد رود خونه رو بگیریم که برسیم به سر چشمه اصلی...

92

همیشه بخندین که وقتی خوشحالین انگار تموم دنیا ماله من...

92

این قده دست و پا زدی که پاهاتو بزاریم توی آب...

92

92

نیکان متعجب

92

92

92

شکار لحظه ها از ابراز عشق پدر به پسر...

92

اینم از آقانیکان متفکر

92

با ابن خانم الاق باردار هم که رفیق شده بودی حسابی...

92

کلی از خودت ذوق در می کردی و تا ازش فاصله می گرفتی 

می گفتی اااه اااه یعنی بریم پیشش

92

مراسم خر سوارون نیکان وطاها

92

92

اینم از بازی قبل از نهار...

92

یه استراحت کوچولو توی فضای باز میچسبه

اما چرا اخم پسرم....

فکر کنم بخاطر نور آفتاب بوده

92

یه صحبت دوستانه بین پدر وپسر ...

92

و بازم نیکان متفکر...

92

نیکان،دیانا و آیدا

92

اینم یه عکس پنج نفره، از 5 تا وروجک همسفر ما

نیکان و دیانا،آیدا،یلدا و طاها

92

جیگرتو برم موش کوچولوی من....

92

اینم چندتا عکس فتوژنتیک از این وروجکها....

92

92

نیکان وعمومهدی

92

سه تفنگ دار...

92

اینم از برگشت که عقب ماشین شده بود تخت خواب شما دوتا جیگر...

منم که کلا زیر صندلها تشریف داشتم....

بدنم کلا خورد شد تا رسیدیم خونه....

92

همیشه همین جور پرآرامش بخوابی نازنینم....

92

خوب دلبندم این همه عکسهای سفر نبود 

 بقیه عکسها دست زنعمو سمیه و عمو عباسه. به محض اینکه به دستم برسه این پست کامل می کنم....

سفر خوبی بود امیدوارم بار علمی وتفریحیشم برای تو عزیز دلم پر بار بوده باشه...

به امید اینکه سفر های بعدی لذت بیشتری ببری پسرکم...

 

i68407073_10006_2.gif

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به nikan می باشد