نیکانمنیکانم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

nikan

ده ماهگی نیکان

1393/6/7 15:12
نویسنده :
1,058 بازدید
اشتراک گذاری

"به نام خدای زیبایی ها"

 

 

بازم با کلی شرمنده گی اومدم تا از ده ماهگیت برات بگم پسرکم...

توی این ده ماه چه پیشرفتهایی داشتی و چه کارهایی که نکردی ...

وبازم به کمک دفترچه خاطراتمون این جا رو آب و جارو می کینم و سعی می کنیم چیزی از قلم نندازیم مهربون دوست داشتنی ام....

93/05/15

9 ماه و 8 روزه گی

پسر نازم چند روزی هست که کلمه بابا رو با اراده خودت و با مفهوم واقعی صدا می زنی وتا بابایی رو میبینی می گی بابا....بابا...بابا...ب ب ب...ب...ب...ب 

تازه گیها برای چند ثانیه روی پاهای خودت میاستی

93/05/20

دوشنبه ساعت 18 و45دقیقه

9ماه و 13 روز

تلاش هات برای ایستادن روی پاهای خودت زیاد شده و به گفته بابایی تا ده ثانیه ام زمان گرفته که مسلط روی پاهای خودت بدون هیچ تکیه گاهی میاستی....

و ما بسیار خرسندیم از این همه تلاش و پیشرفت...

و مامانی امروز با چشمای خودم این تلاش ده ثانیه ای رو دیدم و برات ثبتش کردم....

نگاه های گرمم بدرقه قدم های استوارت دلبندم...

 

93/05/30

پنج شنبه ساعت 3 بامداد

9ماه23 روز

الهی که دورت بگرده مامان.عزیز دلم امشب یه اتفاقی افتاد که قلب مامان تپشش کند شدو جیگرم کباب...

فدای اون صورت مثل ماهت بشه مامان،منو بخش،کوتاهی کردم ولحظه ای ازت غافل شدم...

خونه عمو محمد دشتی بودیم(سام کوچولو)داشتی با سام بازی می کردی،دستت رو به میز عسلی گرفته بودی و ایستاده بودی...

من و خاله هدی هم داشتیم برای جشن تولد شما برنامه ریزی می کردیم...

سام کوچولو اومد شما رو بغل کنه که شما با سر خوردی لبه کمد...

خاله هدی  داد زد سام چکار کردی وافتاد رو تخت...

سام که از صدای جیغ مامانش و گریه شما ترسیده بود دوید اومد پیش مامانش و گریه می کرد...دویدم و شما رو بغل کردم....نفست بالا نمی اومد...

تمام بدنم می لرزید رفتیم تو پذیرایی و چند بار توی صورتت فوت کردم تا صدای گریه ات در اومد...

بابایی و عمو محمد هم هول کرده بودند و حسابی ترسیده بودند...

حالم خیلی بد شد،خاله هدی گریه و عمو محمد هم می گفت ببریمش بیمارستان...

گفتم نه چیزیش نیست...خوب میشه

چند دقیقه گریه کردی و زود آروم شدی...

الهی بمیرم برا پسر صبورم...وسط دوتا ابروهات به اندازه یه بادوم بزرگ بالا اومده بود و جای خط لبه کمد رو پیشونیت کبود شده بود...

وقتی اروم شدی شروع کردی به دست دستی کردن و رقصیدن...

بغض گلمو گرفته بود خودمو سرزنش می کردم که چرا حواسم بهت نبود...ببخشید عزیز دلم...

خدای بزرگ خودت مراقب فرشته کوچیکم باش...

عزیز دلم اواخر 9ماهگی رو داری سپری می کنی و تقریبا 7 روز دیگه 10 ماهت تمام میشه

آروم جونم شیرین کاری هات زیادشده....

چند کلمه رو واضح می گی...

نه نه نه رو وقتی کاری رو دوست نداری انجام بدی زیاد به کار می بری...

وقتی شیر می خوای می گی ممه با فتحه

خیلی بامزه می گی و صورتت شیرین تر میشه،آدم دلش می خواد درسته قورتت بده...

 

تازه گی ها یاد گرفتی یقه لباسمو می کشی و می گی اه اه اه

ووقتی میچولتو در میارم دلبری می کنی برای می چول(می می)که نگو...

بهت می گم نیکان می دونی می می عاشقته...می خندی و سرسری می کنی و چنان با ذوق و با اشتاء می می، می خوری که دلم ضعف می ره برات...

عاشق می می خوردنتم...

بعی روزها هم که بازیت می گیره و میچول بیچاره رو گاز گازی می کنی و میچول هم باهات قهر می کنه و می ره خونشون....

منم که گریه می کنم و دستم می گیرم جلو صورتم و می گم دردم گرفت،دستمو از رو صورتم می زنی کنار و با دهن باز بوسم می کنی و محگم لبمو گاز می گیری...

آخه این چه جور محبت کردن مامان جان،فدای اون بوس کردنت بشم من....

ماما هم به دایره لغاتت اضافه شد پسرم...

بابا که می گفتی...

دده هم می گی...

و یه سری کلمات نا مفهوم دیگه که نیاز به مترجم داره...

یواش یواش با واجه ترس داری آشنا میشی...

برنامه آموزش زبانی که بیشتر صبح ها برات می زارم و شما دوست داری ، وقتی میزارم میخکوب می شینی جلو tvو تکون نمی خوری...

هرچی خوردنی که بخوام بهت بدم پا این برنامه بدون هیچ قر و فری می خوری.

برام جالبه، که این قد به این برنامه علاقه نشون می دی...

چند روزی هست که متوجه شدم به یکی از تکراکهاکه معلم و شاگردهادارن با هم شعر می خونن رو،دوست نداری و تا اون تراک شروع میشه میایی سمت من که پناه بگیری...

آخه چرا عزیزم....مامانم بلند باهاشون می خونم که برات عادی بشه...حتی وقتی آهنگ اون تراک پخش میشه سریع از خودت عکس العمل نشون می دی....

از اون ماشین شارژی که خاله فاطمه خریده بود و شما اینقدر دوست داشتی تازه گی ها به اونم عکس العمل نشون میدی و ازش دوری می کنی...

یه توپ بزرگ هم سام دازه آبی و مشکیه، کوچیک تر که بودی عاشق این توپه بودی و کلی ذوق می کردی و می خندیدی ،اما امشب از این توپه هم فرار می کردی...حالا جی تو سر کوچیکت می گذره خدا داند

الهی که دور شما پسر شجاع بگردم من...

دوست دارم عزیزم

وزن گل پسر :9950kg

قد کل پسر:73cm

برای دیدن عکسهای ده ماهگی نیکان جون لطفا بیاین ادامه مطب...

جوجه خروسم تازه از خواب پا شده بود...

اینم موهای فشن شده...

نیکان و مهرسا در مراسم خیار خورون

داشتیم می رفتیم بدرقه بابا بزرگ که می خواست بره مشهد ...
آقا نیکان با پوشیدن کفش مشکل داشت....
می خواست کفشاشو از پاش در بیاره...
اینم پدر و پسر تو فرودگاه  آبادان
بدرقه بابا بزرگ
نیکان انگشت به دهن
یعنی وقتی می خوام لباس بشورم نمی دونی با چه ذوقی خودتو آویزون من می کنی بلندت کنم تا تو لباس شویی رو نگاه کنی...
منم قبل از آب کردن لباس شویی یه بار گذاشتمت توش تا بدونی تو لباس شویی خبری نیست...
 
 
هنوزم دست از سر کچل ای رسیور بیچاره بر نداشتی
 
 
 
 
 
 
ساعت 3 نصف شب تازه بازی کردن با چراغ کولر یادت اومده بود...
اونم تو تاریکی مطلق
 
 
 
 
 
 
 
وقتی هم باهات دعوا می کردم این خنده شیزین جوابم بود
 
 
 
این لیمو ها رو گرفته بودیم آب بگیرم که شده بود اسباب بازی شما...
جالب اینحا بود وقتی بردیم برا آب گیری ناراحت که چرا لیمو ها رو دارن می ریزن تو دستگاه ...
آویزون و گریون 
 
 
 
 
 
فدای پا بلند کردنت بشم 
 
 
 
 
 
 
قنبلی خوابیدنتم قشنگه
 
 
نیکان رفته زیر چهار پایه بابایی ،کمکش چهار پایه رو گرفته 
 
 
 
 
 
نیکان و طاها در حال آتیش سوزوندن خونه بابا بزرگ
 
 
الهی بمیرم اینم خط وسط ابروهای پسرم 
این عکس فردا صبح به درخواست خاله هدی گرفتم از بس که نگران شما گل پسر بود...
عکس گرفتم که ببینه ورمش کمتر شده
 
 
 
 
 
 
 
مراسم خرما چیدن خونه بابابزرگ توسط طاها و نیکان مهندس های ناظر
 
 
 
نیکان شکلاتی خونه سام کوچولو قبل از خوردن لبه کمد
 
 
 
 
 
نیکان و خارک های تابستونی
خونه خاله فاطمه
و اینم از عکسهای ده ماهگی نیکان در آتیله
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
عاشقانه دوستت داریم
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به nikan می باشد