هشتمین مروارید نیکان
نیکانم:
امشب هشتمین دندونتم در سن یک سال و یک ماه و سینزده روزهگی جونه زد...
ماجرا از این قرار بود که شما گل پسر بازم سه چهار روزی بود،بد غذا شده بودی واین بار بر خلاف دفعه های قبل مامان زیاد اصرار به غذا خوردن شما نکرد،چون می دونستم بی فایده اس.
البته ظهر ناهار شما رو برداشتم وبردم پایین ساخنمان بلکه تو هوای آزاد اشتاء گل پسر باز بشه اما هیچ فایده ای نداشت و تا دلت بخواد آتیش سوزوندی و شیطنت کردی و کلی خاک بازی و پنجری ماشینهای پارک شده دم ساختمان و دکی بازی با گربه ها....
اوستا پسر همسایه هم که چند ماهی از شما بزرگتر هم با پرستارش اومده بود بیرون هوا خوری که شما خیلی بامزه رفتی طرفش و سعی می کردی باهاش ارتباط بر قرار کنی،اما اوستا کوچولو یه کمی خجالتی بود ....گربه ها رو نشونش می دادی و با خاک بازی که داشتی لذتشو می بردی ،وسوسش می کردی بیاد دست بزنه به خاکها که پرستارش اجازه نمی داد.
اومدیم بالا دست و پاهاتو که شستم بدون خوردن ناهار ،می چول خوردی و خوابیدی...
عصر با بابایی رفتیم دفتر پیش خوان که بالاخره بعد از یک و سال و اندی که گذشته پسوند فامیل شما گل پسر برداریم...قرار بود قبل از به دنیا اومدن این کار انجام بشه که با پشت گوش انداختن بابایی کار تا الان طول کشید وبا کلی غر و قهر و قیض بالاخره امشب موفق شدیم پسوند فامیل بابا رو برداریم وتا یک ماه دیگه پسوند فامیل شما هم برداشته میشه....
بعد رفیتم کتاب فروشی و دوتا کتاب برا گل پسرم خریدیم و اومدیم تو بازار که عمو مهدی اینا رو دیدیم...که بازم کلی شیطنت و بازی و ورجه ورجه تا اومدیم خونه...محمد طاها با ما اود خنمون تا مامان وباباش برن تا جایی و برگردن...
ذوق شما دوتا وروجک خیلی برام جالب بود...محمد طاها خوشحال از اینکه داره میره مهمونی و شما خوشحالتر که یه هم بازی داری با خودت می بری خونه...
بعد هم که عمو مهران اینا اومدن وشما کلی ذوق بر ای دیدن مجتبی و مسعود داشتی اونم جالب بود مثل پی شی های ملوس خودتو برا مجتبی لوس می کردی و سرتو می زدی به سر مجتبی...
مهونها که رفتن به کمک مامان داشتی اسباب بازیهاتو جمع و جور میکردیم وبازی می کریم که موقع خنده دیدم بلعه بالاخره این دندون آسیاب هم که چند وقتی بود لثه تو متورم کرده بود ، لثه رو شکافته و رو نمایی کرده....خدا رو شگر...به سلامتی دلبندم...می دونم سر این یکی دندون خیلی اذیت شدی...الهی بگردم شما رو عزیز دلم....کاری از دستم برنمیاد چه کنم مادر...صبوری کن مادر صبوری انشالله که دندون های خوب و با دوامی باشه برات...
دندون آسیاب پایین سمت چپ امشب در اومد امیدوارم فردا اشتاء به غذا خوردنت خوب بشه تا حداقل این انرژی های از دست رفته ات برگرده عزیزم...
بیاین ادامه مطلب تا عکسهای امشب ببینین....
اینم نیکان و طاها که هر کس امشب می دیدشون، بخاطر لباسهاشون که تقریبا شبه هم بود فکر می کرد دوقلو هستن...
بیچاه مغازه دارها همه شیشه هاشون از دست این دوتا وروجک لکه لکه شد...
محمد طاها که عموش داره توسط موز از مغازه مردم می کشدش بیرون
نیکان: نه شما بفرما اول شما بزرک ترین...
من و محمد طاها
بابایی و نیکان
نیکان:بیچاره آقای کفش فروش...همه کفش هاشو داغون کردیم
تو صندوق ماشین عمو مهدی
طاها:نیکان نشستی محکم می خوام در ببندم
اه اه اه پس چرا در رفتین
نیکان در حال جمع کردن اسباب بازیهاش
اه اه اه خودت دیگه کجا می ری....
نیکان در حال آزمایش کردن توپ و حلقه
موفق شدم
هورررااااا
نگاه با چه حرصی پای قورباغه بیچاره رو می کشی...
ویبره مکعب که تو دستات می لرزه ، خوشت میاد
انگار که تلفنم داره زنگ می خوره...
گوشی برداشتی و راه افتادی البته اینم بگم تلفنت بی سیم نبوده هاااا
بخاطر این تلفن بی سیم کردی که مثل بابایی رژه بری و با تلفن صحبت کنی...
مادر فدای الو گفتنت بشه عزیزم
دیگه چه بازی کنم؟
یا علی ، خوب برم سراغ کار بعدی
دوباره این وروجک رفت سراغ رسیور بیچاره
آخه چرااااا
بالاخره خسته شد وساعت 2 از پا نشست کلی هم تو تخت خواب باهاش کلنجار رفتیم تا خوابید.
خواب شیرین و آرامی داشته باشی دلبندم