سومین سفر نامه نیکان پلو به بوشهر(93/9/27الی93/10/2)ودومین شب یلدا گل پسر
"به نام ایزد منان"
نیکان پلو آماده شده برای یه سفر دیگه به استان بوشهر...
اما نمی دونم چرا دست از سر آب سرد کن بر نمی داره...
همه وسیله ها رو آوردیم بیرون ..
دیدم آقا نیکان کنترل به دست وارد آسانسور شد...
گریه که کنترل هم باید با خودمون ببریم..
بالاخره پنج شنبه ساعت هفت عصر به همراه عمو مهدی و زنعمو سمیه
و محمد طاها راهی سفر شدیم...
این سفر چند روزه ما به استان بوشهر بود.می رفتیم تا آقا نیکان برای
سومین بار، دریای بزرگ خلیج فارس را،ازنزدیک ببینه و شب یلدا رو در
کنار عمو عباس و عمه های مهربونش باشه.
سر راه رفتیم خونه خاله مهسا و عمو ایمان و ارسام کوچولو.
اینم که از خوشحالی بالا پاین می پره ارسام کوچولو رفیق آقا نیکانه
تا وارد خونه شدیم اول از همه رفتی توی اتاق ارسام و کلی ذوق کردی و
دلت می خواست با همه اسباب بازیها بازی کنی.طبق معمول همیشه
وقتی زیادی خوشحالی با صدای بلند اااا با فتحه صدا می کنی و سر و
صورتتو می زنی روی تخت یا بالشت.که از بخت بد، تخت آقا ارسام لبه
داشت و شما لبت محکم خورد لبه تخت و کلی در کشیدی عزیز
دلم.خلاصه که شما و محمد طاها تا پاسی از شب با ارسام بازی کردید و
بهتون حسابی خوش گذشت.
صبح از ارسام کوچولو خداحافظی کردیم و یه سر رفتیم بازار .
توی بازار بابا و عمو مهدی از ما جدا شدن .شما بغل مامان و طاها هم
بغل زن عمو توی بازار سرگردون و خسته شدیم.ظهر شده بود و شما
دوتا جوجه حسابی گرسنه ، تنشنه و بی تاب شده بودید...
و ما کلافه ، دست از پا دراز تر برگشتم سمت ماشین ومنتظر بابایی و
عمو مهدی موندیم.
رسیدیم بوشهر، خونه عمو عباس . زنعمو مژگان و آقا رضا منتظر ما بودند.
شما و طاها رفتید توی حیاط و کلی خاک بازی کردید و این اولین تجربه
خاک بازی شما گل پسرم بود.
و من خوشحال ومسرور از ذوق و هیجان شما و مجبور شدم کل لباسهاتو عوض کنم.
شبم همراه خانواده عمو عباس ،رفتیم کنار دریا
شنبه ظهر دعوت بودیم خونه عمه مهناز و شما حالت زیاد خوب نبود دلبندم.
اینم یه عکس بامزه از طاها
آبریزش بینیت زیاد شده بود. بعد از نهار احساس کردم بدنت گرم شده و
تصمیم گرفتیم بریم دکتر.به پیشنهاد عمه رفتیم درمانگاه سپاه.دکتر
عمومی شما رو معاینه کرد.احساس کردم نتونست درست تشخیص بده
و حس خوبی به طبابتش نداشتم.نگفت تب و بی حالیت مال عفونت یا
سرما خورده گی.به بابایی گفتم بریم یه دکتر دیگه.ساعت شیش بود
رفتیم مطب دکتر قاسمی.دکتر عمومی بود اما مطبش خیلی شلوغ بود و
اکثر مریضاش اطفال بودند و از طبابتش خیلی تعریف می کردند.به زور
ساعت نه و نیم شب نوبتمون شد حالت خیلی بد شده بود.بی حال و
بدنت داغ بود.دوبار هم اورده بودی بالا.جیگرم خون بود و خیلی دلم می
سوخت،که چرا اینقدر بی حالی و هیچ کاری از دست من بر نمیومد.خیلی
دلم غصه دار بود که بغضم ترکید و گریه افتادم برات آیت الکرسی می
خوندم که حالت بهتر بشه.زنعمو سمیه رفت با منشی صحبت کرد که
اجازه بده ما زودتر بریم پیش دکتر.گفت بچه تبش بالاست و ما
مسافریم.تب سنج اورد تبت گرفت سی و هشت بود و گفت باید منتظر
باشیم.دکتر تشخیصش ویروس بود.شب اومدیم خونه عمه مهناز و خدا رو
شکر شب حالت بهتر شد و یه ذره دل مامان آروم گرفت.
یک شنبه هم دعوت آقا حامد و دختر عمو راحله رفتیم کنار دریا.اونجا هم
کلی شن بازی کردی و تجربه های جدید به دست اوردی و دریا را از نزدیک
دیدی و بزرگی و عظمتشو حس کردی و روز خوبی در کنار هم سپری
کردیم.
حموم کردیم و آماده شدیم بریم خونه عمه شهناز برای شب یلدا
شب یلدا همه دعوت بودیم خونه عمه شهناز.همه دور هم بودیم و کلی
خندیدم و خوش گذشت ، شما و محمد طاها هم کلی آتیش سوزوندین و
خونه عمه رو بهم ریختین.با وجود شیطنت های شما وروجک ها چیز
زیادی نتونستم از شب یلدا سیو کنم.شبم خونه عمه شهناز خوابیدیم و
ظهر دوشنبه هم رفتیم پارک شقاب و کلی با طاها بازی کردید.
از خواب ناز بیدار شدی باخنده
شبم رفتیم خونه عمه طیبه سر زدیم و دوباره بر گشتیم خونه عمو عباس.
اه این عروسک چه آشناست.
یادته مامان کوچولو بودی می خواستی بخوریش ...
بازیهای عمو عباس و خنده های قشنگ پسرکم.
کنترل به دست روبرو تلوزیون سی دی بانی نی نگاه می کردی...
سه شنبه هم کلی بازی توی باغچه و بازی با عمو عباس و کلی انرژی مثبت از این عموی خوب و مهربون.
مراسم خداحافظی و دلبری آقا نیکان
دم راه رفتیم سرمزار مامان بزرگ این دو تا جینگیلی، تا یه فاتحه ای بدیم
به روح این مادر مهربان و این دو تا وروجکم برا ننه شوکت دلبری کنند
عصر هم حرکت به سوی آبادان.اینم از این سفر نامه بوشهر.
امیدوارم تجربه های شیرین و خوبی کسب کرده باشی جان دل مادر....