نیکانمنیکانم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

nikan

خاطرات زایشگاه.

1392/7/28 22:52
نویسنده :
2,693 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دلبندم.

 روزهای مانده به آغاز داره سپری میشه.خدا رو شکر که همه چی خوبه.اما پسرم این هفته ای که گذشت پر از اتفاقهای جور وا جور بود.

با هم دیگه یه هفته پر حادثه رو تجربه کردیم.چشمک

چند وقتی هست که عصرها با یکی از دوستهای کلاس بارداریمون می رفتیم پیاده روی.niniweblog.com

خوب بود.هم تفریح بود هم پیاده روی.یکشنبه شب (92/7/21)با شیدا جون رفتیم پیاده روی و ساعت 9 شب بابایی اومد دنبالمون که بریم سونو گرافی، از قبل برامون وقت گرفته بود.ساعت 9.30 رفتیم وسریع نوبتمون شد.

خدا رو شکر همه چی خوب بود.به حساب خودم 37هفته و 5 روزم بود.اما دکتر گفت 38 هفته.وزن شما را هم گفت 3200kg.خوب خدا رو شکر نسبت به هفته 32 یک کیلو اضافه کرده بودی.خوشحال و شاد و شنگول از مطب اومدیم بیروننیشخند.

بابایی گفت بریم علی آقا همبر بخوریم،من گرسنم نبود،اما بخاطر بابایی رفتیم که از شانس بابای تموم کرده بودنگران.یه زره تو بازار چرخیدیم و اومدیم خونه.

صبح دوشنبه(92/7/22) آزمایشگاه وقت داشتم هم برای تیروئیدم وهم آزمایش کبد برا این خارشی که چند روزه بدرقم درگیرشم وهمه جونمو تیکه تیکه کردهناراحت.البته همه میگن طبیعیه و مال بارداریه اما برای اطمینان بیشتر گفتم آزمایش بدم.

8 بیدار شدم وبابایی یه ذره غر زدوقت تمام که دیر داری می ری.منم گفتم تو منو پیاده کن برو خودم بر می گردمقهر.رفتم آزمایش دادم و منتظر خانم دکتر نشستم تا سونو رو نشونش بدم.یکی از دوستهای قدیمیم و دیدم ونشستیم به حرف زدنniniweblog.com. اونم 2ماهه باردار بود.البته بچه دومشه.یه پسرم داره.

خانم کمالی و بهم معرفی کرد.گفت دختر عموی مامانش بهترین ماما شناخته شده تو استان وکلی ازش تعریف کرد.گفت سفارشتو میکنم کاری داشتی حتمأ برو پیشش.تشویقازش تشکر کردم واز هم جدا شدیم ساعت 11.30بود دکتر اومد.

سونو رونشون دادم ومعاینم کرد همه چی اوکی بود.فشارمو که گرفت گفت فشارت 14 ویه ذره بالاست بهت نامه می دم برو بیمارستان.

اصلأ فکرشو نمی کردم خیلی جدی باشه شرایط عمومیم خوب بودniniweblog.com.با بابایی تماس گرفتم اومد دنبالم.رفتیم بیمارستان 17 شهریور گفتن برو زایشگاه.

برام جالب بود.سعی کردم آرامش داشته باشم.هر کس اونجا بود درد داشت ولی من فقط می خندیدملبخند.

خورد به تعویض شیفت.دکتر فرهمندیان اومد.معاینم کرد وگفت : فشارت 15.دکترت کیه.

گفتم : باغبان .

گفت : برو بستری شو زایمان کن.گفتم :دکتر! نه! الان زودهتعجب.من 2 هفته دیگه دارم.گفت : نه چه زودیه ؟! می خوای نگهش داری که چی بشه؟بچه کاملأ رسیده برو برا زایمان.گفتم : پس حداقل بزارید برم با شوهرم خداحافظی کنم.خانم دکتر خندید و گفت : این لوس بازیها مال اولشه...چشمک

هم خندم گرفته بود وهم تعجب کرده بودم.اصلأ قرارمون نبود مامانی.من گفته بودم دوست دارم مهر ماهی بشی اما نه 22 مهر.

اومدم بیرون به قاصدک گفتم : می گن باید زایمان کنم،اونم بیچاره هاج واج مونده بود.تعجبتماس گرفتم با مانی(دوستم) توی حمام بود.به خانمه که گوشی برداشت توضیح دادم و گفتم به خانم کمالی سفارشمو کنه.قاصدک می گفت به مامانت خبر بدم.بیچاره حول شده بود.گفتم تو برو تشکیل پرونده بده بعد برو دنبالشون.استرس

اومدم توی زایشگاه.محیطش خیلی عجیب و غریب بودشیطان.سعی می کردم آروم باشم.از همه جالب تر برخوردهای بد پرسنل بودniniweblog.com.شنیده بودم اکثرأ بد اخلاق وعصبی هستنعصبانی.اما من آروم بودم ودرد نداشتم با منم تند حرف می زدن.

یه خانمه بود بنام گودرزی.رفتارش از همه عجیب تر بود.گفت : همه لباساتو دربیار و یه لباس صورتی داد بپوشم.بعد گفت کفشاتم در بیار.وسایل و تحویل قاصدک دادم و مثل مجرما پشت سر خانم گودرزی راه افتادمniniweblog.com.موقع تحویل دادن لباسام قاصدک گفت دوستت تماس گرفت و گفت الان شیفت خانم کمالیه بهش سفارشتو کرده،نگران نباش وقتی اومد خودتو بهش معرفی کن.منم هی چشم چشم می کردم تا خانم کمالی بیاد ویه ذره از جرمم کمتر کنه بلکه رفتارشون باهام بهتر بشهniniweblog.com.

بهشون گفتم تو را به خدا اینجوری باهام حرف نزنین قول می دم زائو خوبی باشم .خیر سرم 7ماه کلاس رفتم....niniweblog.com

خانم دکتر گفت حالا برو بخواب ببینم یکی از این کلاس رفته هامون می تونن زایمان طبیعی کنن.

منو بردن توی اتاق 4 تخته که به جزء من دونفر دیگه هم بودن که داشتن درد می کشیدن.به من گفت همین جا دراز بکش.خوابیدم روی تخت وشروع کردم به نفس کشیدن عمیق و آیت الکرسی خوندن.اوه

تخت روبروم که درد می کشید چیزهای که توی این مدت یاد گرفته بودم بهش می گفتم انجام بده،اما بیچاره اینقدر که درد داشت نمی تونست تکون بخوره.براش هی آیت والکرسی خوندم تا آرومتر بشه.

تخت پایین پام قشنگ سر بچشو میدیدم که اومده بود پایین.مو به تن آدم راست می شد.اومدن بردنش برای صندلی زایمان.niniweblog.com

یه خانمی اومد فشارمو گرفت وضربان قلب نیکانمو برام گذاشت.قلبت مثل ساعت کار می کرد.با شنیدن صدای قلبت آرومتر شدم.نمی دونم خوشحال بودم یا ناراحت.یه حس عجیبی بودفرشته.

اما خدا وکلیی استرس نداشتم با اینکه اولش رفتاراشون اصلأ باهام خوب نبود،اما من فقط لبخند می زدم وسعی می کردم آرامشم کم نشه.آخه از قبل بهمون توضیح داده بودن که این جور مواقع باید فقط به چیزهای خوب فکر کنیم.صدای یکی از ماماهو رو می شنیدم که می گفت این خانمه کجاست که خیلی خوشحاله....niniweblog.com

شاید برای اونها هم عجیب بود که من خیلی آروم بودم ولبخند می زدم.آخه محیطش واقعأ استرس زاست.مخصوصأ صدای جیغ زائوها وگریه نوزادها ودادو بیداد پرسنل که با بدرفتاری تمام سعی می کنن صدای زائوها را کم کنن.خیال باطل

totalgifs.com flores-pequenas gif gif sunflowerballoon.gifدنبالم بیا....

چند دقیقه بعد یه خانم ظریف اندام اومد،خودش وکمالی معرفی کرد.انگار دو تا بال بهم دادن.ازشون تشکر کردم وجریانو براش توضیح دادم.فرشته

بهم گفت نگران نباش تا چند ساعت دیگه راحت می شی.ساعت تقریبأ 2:30 بود.اومد که برام سرم وصل کنه.گفتم می شه قبلش من نمازمو بخونم.گفتم ببخشید من از صبح تا حالا چیزی نخوردم به همراهم بگید برام یه چیز بیاره که برای زایمان انرژیم کم نیاد.گفت باشه.

برام جا پهن کردن توی اتاق بستری نمازمو خوندم و کیک وآب میوه که قاصدک آورده بود خوردم.آّبمیوش خیلی خنک بود و حسابی چسبید.چشامو بستم تا صحنه های زشت که جلو چشام بود نبینم.

خانم کمالی سرم برام وصل کرد.2 تا آمپول بزرگم برام زد،که زدنش درد نداشت اما داروش که پخش شد خیلی دردناک بود و یه جورایی نفسمو گرفت،کمرم و پاهام فلج شد.نمیتونستم تکون بخورم.آمپول فشارو زدتوی سرم.

گفتم خانم کمالی این که دردام طبیعی شروع بشه بهتره یا با سوزن فشار.گفت خوب طبیعی که دردات شروع بشه رحم یواش یواش آمادگی پیدا می کنه و بهتره.اما با سوزن فشارم دردات آروم آروم شروع میشه اما رحم اون آمادگی طبیعی رو نداره.

خلاصه ما دستمونو گذاشتیم رو شکم و شروع کردیم به آیت الکرسی خوندن.آخرهای سرم یه دردهای کوچولو زیر شکم وکمرم حس می کردم اما می دونستم درد زایمان این نیست.تا ساعت 6 سرم توی دستم بود و هیچ خبری نشد.ساعت 8 شیفت عوض شد. خانم کمالی به همکاراش سفارش منو کرد و رفت.

خدایی خانم خوبی بود نه تنها بامن بلکه با همه بیمارها مهربون بود.الکی نبود مامای نمونه شناخته شده بودمتفکر.یه 3،4باری معاینم کردن اما هیچ خبری نبود.مرتب صدای قلب نیکانم چک می کردن.

تا اینکه خانم دکتر اومد.گفت چرا این بیچاره را اینجا گذاشتین سرسام گرفت از سر و صدا.خدایی اتاق، خیلی بوی بد میداد.بوی مرغداری!!!نگران

به یکی از خانما گفتم میشه من نماز بخونم.براش تعجب آور بودتعجب.یه ذره غرغر کرد که با این لباسها واین محیط که نماز نداریابله.بعد به خانم محمدی مستخدم اونجا گفت برام مهر بیاره.گفتم به همراهم بگو توی ماشین مهرهست.خلاصه با یه مشقتی نماز مغرب وعشاء هم خوندم و بعد اتاقمو عوض کردن.از خود راضی

یه اتاق یه تخته که نسبت به جای قبلم مثل کاخ بودنیشخند.تمیزو مرتب.ساعت طرفای 11شب بود.قاصدک برام میوه اورده بود و دمپایی.به خانم محمدی گفتم لطفأ برید به همراه من بگید من حالم خوبه،ساک وسایل بچه رو بیارن و برن خونه.

من بیشتر نگران اونها بودم.بیچاره ها از ظهر تا اون وقت شب پشت در زایشگاه کلی استرس ودلهره داشتنکلافه.از تماسهایی که گرفته میشد با بخش می فهمیدم هی از جاهای مختلف دارن تماس می گیرن سفارشمو میکنن.مشغول تلفنبه من زنگ بزن

آخر شب دکتر فرهمندیان که اومد گفت همراهات اصرار دارن سزارین بشی نظر خودت چیه؟گفتم دکتر، اونها فکر می کنن من دارم درد می کشم نگرانن.بزارید یه لحظه منو ببینن خیالشون راحت بشه برن خونه.گناه دارن.دل شکسته

گفتن نه خانم نمی شه باید به حرف ما اطمینان داشته باشن. وقتی می گیم حالت خوبه باید برن دیگه.

خلاصه یه شب توی زایشگاه به سر کردم.خوابم تیکه تیکه بود.نگرانمنتظر

طبق گفته دکتر فرهمندیان قرار شد فردا صبح واسه انجام سونو ،به سونو گرافی برم که همینطور هم شد.صبح خوشحال بودم که میتونم قاصدک و ببینم وبه همراه اون به سونو گرافی برم.هوراکلی حرف های نگفته داشتم براش.بغل

خیلی دوست داشتم از راه سونو گرافی یه سر خونه میرفتم و حمام میکردم.یه شلوار صورتی دادن و یه چادر آبی نفتی و با آمبولانس ما رو راهی کردن.تیپم خیلی خنده دار شده بود.قهقهه

هر چی به قاصدک گفتم تو هم بیا با آمبولانس بریم،قبول نکرد و پشت سر ما با ماشین خودش اومد.اونجا نوار قلب نیکان و گرفتن.خدا را شکر همه چی خوب بود.قاصدکم همش همراهم بود.به دلم آگاه بود که مشکلی نیستلبخند.قاصدک واسم بستنی خریدخوشمزه و منم براش اتفاقات روز قبل و واسش توضیح دادم.بعداز نوار قلب سونو پنجم را انجام دادم که اونم خوب بود.ماچ

خدا را شکر در این 2روز 100گرم به وزنت اضافه شده بود و این باعث خرسندی من و بابا شد.دوباره سوار آمبولانس شدیم و به بیمارستان برگشتیم.توی راه داشتم با عمه مهناز حرف میزدم تا کمی از نگرانی در بیادمشغول تلفن.با این بستری شدن ناگهانی همه عمه ها عموها که راه دور بودن حسابی نگران شده بودند.به من زنگ بزنناراحت

وقتی از توی بخش داشتم رد میشدم دوست خاله آذر که مسئول بخش بود(خانم چهرآزی) را دیدم.راهنماییم کرد که به هیچ عنوان قبول نکن که بستری بشی.و با رضایت خودت برو خونه. و آزمایش 24 ساعته ادرار را ببر مطب.به زایشگاه رفتم.

من و قاصدک هر کاری کردیم که با رضایت خودمون بریم خونه ،خانم دکتر قبول نکردن. پرسنل بخش حسابی از دست همراهای من کلافه شده بودند. سوپروایزرشون به دکتر فرهمندیان گفت.همراهاش پدر صاحاب منو در اوردن از بس که سفارش میکنن.فکر میکنن من جارو دادم دست بیمارشون داره بخش و جارو می کنه....!!!!

بعد از تعویض شیفت ساعت 3بعد از ظهر من و به بخش انتقال دادند.اتاق 5 تخت شماره 17.

با گوشی یکی از بیماران هم اتاقی با قاصدک تماس گرفتم و وسایلی را که لازم داشتم ،خواستم که واسم بیارهبه من زنگ بزن.قاصدک و آذر اومدن و کلی حرف زدیم و خندیدیمniniweblog.com.

تا ساعت12شب اونجا بودن.آذر اصرار داشت که شب پیشم بمونه که من قبول نکردم.فقط از آذر خواستم منو حمام بده و بعد بره خونه.زنعمو بهاره هم اومد به دیدنم.بابایی و زنعمو بهاره رفتن بیرون پیش عمو مهران و خاله آذر منو در توالت حمام دادچشمک.مامانی اگه حمام نمیکردم تا صبح خوابم نمیبرد.همگی رفتن و منم بعد از خواندن کتاب خوابیدم.

نیمه های شب بود که 2 بیمار سزارینی آوردن توی اتاقی که من بستری بودممتفکر.صبح بابایی اومد و تا پیش از ظهر پیشمون بود.خانم دکتر که واسه ویزیت اومد گفت بعلت اینکه فردا عید قربانه و آزمایشگاه تعطیله،لذا ادرار روز 4شنبه را باید جمع کنی واسه آزمایش روز 5شنبه.کلافه

بابایی ساعت 3 بعداز ظهر اومد پیشمون و توی محوطه بیمارستان تا غروب قدم میزدیمقلب.شب بابایی رفت دنبال خاله آذر،مامان جون ودایی علی.با هم اومدن پشت در زایشگاه نشستیم و کلی خندیدیمقهقهه.تا ساعت 12:30 شب اونجا بودیم.همه رفتن و من برگشتم به اتاقم به انتظار فردا که آزمایش داشتم.

5شنبه صبح (1392/07/25) آزمایشو بردن .قرارشد تا ساعت 2 جوابشو بدن که اگه خوب بود مرخص بشم که خدا را شکر همینطور بود و تا ساعت 4 که وقت ملاقاتی رو به اتمام بود منم مرخص شدم.بال در اوردم از خوشحالی مخصوصأوقتی، از این سنوکت سرمی که 4 روز الکی توی دستم بود وامانمو بریده بود راحت شدم.فرشته

واسه ملاقاتی بابایی و مامان جون اومده بودن.قرار بود همه گی واسه ملاقاتی بیان که خودم خواسته بودم کسی نیاد.آخه مطمئن بودم که مرخص میشم.از بیمارستان رفتیم خونه مامان جون و تا آخر شب اونجا بودیم.تا رسیدیم خونه یه چرت خوابیدیم و عصریه دوش حسابی گرفتم.

غروب رفتم خونه همسایه مامان جون(خانم کعبی) تا شکمم و با روغن زیتون حسابی ماساژ بده.خیلی خوب بود اما شب حرکاتت خیلی عجیب و غریب بود و یه ذره دردناکناراحت.همه نگران بودن که شاید امشب درد زایمان شروع بشه.بابایی از همه بیشتر نگران بودنگران.آخر شب با دیانا رفتیم پارک .دیانا با مامانش رفت و من و بابایی هم با هم تا ساعت 1:20 شب توی پارک قدم میزدیم.هوای خیلی خوبی بود.خنک و آروم.خوشمزه

مامانی.درسته زایمان نکردم و شما هنوز دنیا نیومدی و تو دل مامانی جا خوش کردی اما با هم دیگه زایشگاه رفتن و تجربه کردیم.خندهماچ

<< باز کن چشمت را تا دلم باز شود>>


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به nikan می باشد