روزهای پایانی باردای .....
به نام یگانه خالق حق...
سلام قند عسل....
پس چی شدمامانی؟ 5 آبانم گذشت خبری نشد.مامان قربونت بره تو دل مامان خیلی بهت خوش گذشته!!؟؟
همه رو سر کار گذاشتی مامان...
زشته همه هی می پرسن کی گل پسرت میاد پس...
منم گفتم پسرم گفته تا بارون نیاد من نمیام...
امروز در عین ناباوری بارونم اومد و از شما گل پسر خبری نشد...
حالا به بابایی گفتم نیکان می گه تا بابایی درختمو نکاره من نمی یام....
حالا بابا قراره فردا بره درخت بگیره بیاره،بکاره جفت درخت من و بابایی....
دیگه نمی دونم چه بهانه ای بیارم ...
بیا دیگه مامان جان
دلمون داره پر می زنه برای دیدنت و بویدنت....
راستی عسلم، شمیم دختر خاله صفا یکی دیگه از دوستهای کلاس بارداریمونم با تأخیر 5 روزه به دنیا اومد.
البته اونم مثل شما تو دل مامانش جا خوش کرده بود.هر کاری کردن نیومد.بالاخره ساعت 2 امروز خانم دکتر مامانشو سزارین کرد وشمیم کوچولو رو به دنیا آورد تا ببینه این دنیا هم قشنگی های خودشو داره.
انشاالله که قدمش خیر ومبارک باشه برای پدر ومادر گلش...
ما به هم قول دادیم که از هیچی نترسیم وبه هم دیگه کمک کنیم تا یه جدایی راحت داشته باشیم...جدایی نه به اون معنی!!نه نه عزیزم.
گفتم که از زیر قلبم می خوام بیارمت روی شاه نشین چشمام.الهی مامان فدات بشه ....
زود بیا دیگه نفس....