اندر احوالات من در بیمارستان
سلام به همه دوستهای خوب وبلاگی.
قابل توجه بعضی از دوستهای خوب و دوست داشتنی:
من روز سه شنبه صبح ساعت 9:10دقیقه صبح توی بیمارستان 17 شهریور آبادان، با وزن 3800 وقد 49 سانت(البته فکر می کنم توی اندازه قدم اشتباه شده،چون همین جوری که یه نگاه به خودم کردم بلندتر از این حرفا بودم.50 به بالا..)و دور سر 34.5 سانت،توسط دکتر،خانم ماندانا باغبان چشم به دنیا گشودم.
تا به دنیا اومدم منو از پاهام آویزون کردن.علتشو نمی دونم.شاید به خاطر اینکه مامانمو خیلی اذیت کرده بودم تا به دنیا بیام!!!
اما مامان مهربونم به ماما که اسمش فروغ آغاجری بود گفت که منو نشونش بده.الهی،که مامانم با اون همه درد دلش برای دیدن من پر میزد.تا منو دید با بغض بهم گفت:مامانی ببخشد که اینقدر اذیت شدی.الهی مامان فدات بشه .
تا این و شنیدم منم بغضم ترکید و گریه کردم.مامانم هی قربون صدقم می رفت.
وای که چه مامان مهربونی دارم من.
بعدش منو بردن توی اتاقی که اسمش اتاق نوزادان بود.
منتظر لباس بودم که زودتر بیان تنم کنند.صدای یه خانمی رو شنیدم که به مامانم می گفت خانم همه چی تو ساکتون هست غیر از لباس بچه....
متعجب مونده بودم.آخه یادمه وقتی تو شکم مامانم بودم، مامانم روزی ده بار ساک می بست برام!!!
یعنی حالا چی شده که هنوز من لخت و پتی تو این اتاق باید باشم؟
بعد صدای مامان و شنیدم که می گفت نه خانم این ساک منه.ساک بچم دست باباشه.برید زودتر بگیرد تا بچم سرما نخورده.
خلاصه لباس تنمون کردن وما چون خسته راه بودیم یه چرت خوابیدیم که وقتی می ریم پیش مامان سرحال و قبراق باشیم.
ساعت 10.30 دقیقه بود که ما رو بردن پیش مامان.مامانم یه وری رو تخت نشسته بود و رو دستش لم داده بود.
خیلی خوشحال بودم که مامانمو دارم می بینم.چشمامو تا جایی که می تونستم باز کرده بودم وبدون پلک زدن نگاش می کردم.مامانم چشم ازم بر نمی داشت.40 دقیقه ای فقط چشم تو چشم هم دیگه رو نگاه می کردیم و مامان کلی قربون،صدقم رفت.
11.10دقیقه بود که به سختی منو از توی تخت برداشت و بغلم کرد،چه آرامشی.اول بوسم کرد و بد بو کشید تنمو.
ما رو به رستورانی به نامه گلها دعوت کرد.یه غذایی داد خوردیم که یه زره سفت بود و غلیظ ، اما خوشمزه بود.بعد از کلی عشقولانه که با مامانمون در کردیم،یهو دلمون هوای بابامونو کرد.از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون یه کوچولو هم از بابایی دلخور شدیم که چرا تا حالا نیومده مارو ببینه!!
آخه اون وقتا که تو شکمه مامانی بودیم کلی باهام حرف می زد که زودتر بیام!!!
الان این چه استقبالیه؟؟؟؟
مامانی از چشام خوند تو چه فکری هستم و کلی باهام صحبت کرد که نمی زارن بابایی بیاد توی زایشگاه،بابایی داره پارتی بازی می کنه که ما رو زودتر ببرن توی بخش بستری کنن تا هر دومونو ببینه.
خلاصه منم راضی شدم وبه انتظار نشستم.هر نینی که به دنیا میومد یه خورده بعد می بردنش پیشه باباش.منو مامانم مونده بودیم چرا منو نمی برن که بابامو ببینم!
مامانم هی از خانمای بخش که سوال می کرد،جواب درستی نمی دادن.
ساعت 1 بود که اومدن مارو بردن بیرون زایشگاه.
وای که چه ول وله ای بود بیرون.خاله آذر اول از همه پرید ما رو بغل کرد.چه استقبال پر شوری.همه اومده بودن.کلی ذوق کردم و خوشحال شدم.
ناراحتی چند ساعت قبل یادم رفت.از بابابزرگ غلام گرفته تا محمد طاها،پسر عموم که فقط 5 روز بود به دنیا اومده بود.
مامان جونم،خاله فاطمه وعمو مهراب،عمو مهران وزنمو بهاره،مجتبی ومسعود،دایی علی ودایی محسن،عمو مهدی وزنمو سمیه.
آجی دیانا هم اومده بود که متأسفانه، من موفق نشدم ببینمش،چون کلاس داشت ورفته بود مدرسه.
همه دورم جمع شدن وشروع کردن عکس گرفتن.
تازه هدیه وگل و شیرینی هم برام اورده بودن.
بابایی که نگو کلی ذوق کرد و گفت الله اکبر،این که 33 سال گذشته خودمه.
من که حسابی گیج ومیج شده بودم از اون همه احساسات عشقولانه که همه از خودشون در می کردن.
خانمه هم منو زود برگردوند پیش مامان.
وای که چه آرامش خوبه.سردرد گرفتیم از اون همه سر و صدا...
خلاصه دیگه با مامان تنها شدیم و شروع کردیم حرف زدن.هی می رفتیم رستوران غذا می خوردم و بر می گشتم.رستوران شماره 1 و 2.غذا ها هر دو یکی بود و خوشمزه.
7 بیست کم عصر بود که من سکسکه ام گرفت.دیدم مامان کلی ذوق کرد.ساعت 7 دوباره شیرم داد تا سکسکه ام بند بیاد.
شبم تا صبح هی گرسنه ام می شد ومامان با اینکه شب قبل نخوابیده بود و کلی خسته و حال ندار بود مثل یه شیر زن تا صبح بیدار بود ومنو شیر می داد وّ باد گلومو می گرفت.
دیگه صبح شده بود که مامان رو به من کرد ازم خواست 1 ساعتی آروم باشم تا بخوابه.چشمی گفتم ومامان خوابید.من که خوابم نمی اومد زل زدم به مامان و خوب سیر دلم نگاش کردم.
ساعت 6 صبح خانم پرستار اومد دارو های مامانو داد.منم که خیلی غذا خورده بودم دستشویی شماره یکمو همون جا انجام دادم.
دستشویی شماره دوهم ساعت 9 که مامان می خواست پمپرزمو عوض کنه انجام دادم.که مامان کلی خوشحال شد ورفت به خانم پرستار خبر داد.فکر کنم خیلی مهم بوده که اینقدر مامان خوشحال شد.
آخه قبلشم هی خانم پرستارا می اومدن از مامان سوال می کردن خانم بچتون جیش و پیپیشو کرد؟؟
طرفای ساعت 11 بود که بابایی و مامان جون اومدن دنبالمون تا مارو با سلام و صلوات ببرن به خونه جدید.
موقع رفتن ، من و بردن به یه اتاقی،اونجا با دوتا آمپول و یه قطره ما رو بدرقه کردن.آ(آمپول هپاتیت ب،آمپول ب ث ژ و قطره فلج اطفال)
مامان و بابایی هم بیرون اتاق با من هم دردی کردن و زدن زیر گریه.
اومدم بیرون مامان بازم من و برد رستوران و بهم از همون غذا مقوی یا داد و برام توضیح داد که این آمپولها برای سلامتیم خوبه ومنم زود زود آروم شدم.
از بیمارستان که زدیم بیرون تا چشمم به آسمون افتاد روحم شاد شد.هواش از اون هوا بیستا بود که من دوست داشتم.آسمون ابری و نم نم بارون.
بابایی هم گفت که درختمو کاشته واینم یه خبر خوشحال کننده دیگه بود که کلی انرژی گرفتم.
خدا جونم مرسی بابات همه چیزهای خوبی که بهم دادی...
خوب دوستان اینم از اندر احوالات ما در زایشگاه.امیدوارم که خوب تعریف کرده باشم.از زایشگاه هیچ عکسی در دست ندارم به علت اینکه اجازه نمیدادن دوربین تو بخش ببریم.
اما چند تایی عکس از بیرون زایشگاه به دستم رسیده که برای دیدنشون....
دنبالم بیاید...
اینم عکس من موقع دیدار با بابایی و دیگر دوستان.
هدیه دایی علی،دایی محسن وآجی دیانا.
من و مامان جون،که از دیدن من کلی ذوق زده شده بود.مامان جون خیلی برای من ومامان زحمت کشید.مرسی مامان جون.
اینم من و بابایی،یه دنیا عشق و علاقه از تو چشماش می باره.دوست دارم بابایی.
من ومامان بعد 2 روز طاقت فرسا وسخت.
بعد از نوش جان کردن آمپول و رفتن به رستوران گلها.
اینم از عکس 3 نفره ما توی بیمارستان.
اندر احوالات خونه رو تو یه فرصت مناسب میام و براتون می گم.تا یه روز دیگه همتونو دست خدای مهربون می سپارم.