نیکان به دانشکده نفت می رود
سلام دلبند مامان.
یه خبر خیلی خوب پسرم.
امروز بالاخره بعد از 37 روز تونستیم ناف شما رو ببریم دانشکده نفت واونجا چال کنیم.
خیلی خوشحالم پسرم، که تونستم با کمک خاله نادیا این کار سخت و انجام بدیم.
چند روزی بود می خواستیم بریم ،کار پیش می اومد ونمی شد تا بالاخره امروز ظهر من ،شما،بابایی وخاله نادیا( دختر همسایه فعلی ما) رفتیم دم دانشگاه.مطمئن نبودیم راهمون بدن،هر چند خاله نادیا خودشون استاد دانشگاه هستن.اما نه توی این دانشگاه،دانشگاه آزاد.
شما و بابایی توی ماشین موندین ومن وخاله نادیا رفتیم توی دانشگاه.
دم در، حراست گیر داد کجا می خواین برین و کلی سوال و جواب کرد.
کلی رایزنی کردیم تا تونستیم با معرفی یکی از دوستهای نادیا جان بریم داخل.
خوب حالا مرحله سخت تر، مرحله کاشتن ناف شما بود.
خیلی خنده دار بود مامانی.انگار که می خواستیم یه جایی رو بمب گذاری کنیم.
آدرس آزمایشگاه مرکزی رو بهمون دادن وما راه افتادیم.
خاله نادیا این ور اون ور پایید ومن به سرعت نور یه چاله کندم و ناف شما که لای دستمال کاغذی بود رو کردم زیر خاک وخاکارو ریختم روش.
اما به خاطر استرسی که یه وقت کسی نبینتمون ،چاله زیاد عمیق نشد.
خلاصه با کلی هیجان اومدیم آزمایشگاه،خاله نادیا رفت پیش یکی از اساتید برای رد گم کردن یه چندتایی سوال پرسید.
منم بیرون ایستاده بودم وداشتم شما رو تصور می کردم که وقتی بزرگ شدی وانشالله رفتی دانشگاه به این کار مامان می خندی....
همین جوری که توی محوطه قدم می زدم تا خاله نادیا بیاد،رفتم یه سنگ برداشتم و گذاشتم جایی که ناف شما رو چال کرده بودم وبا پا فشارش دادم تا بره توی عمق خاک.
وقتی برگشتم تو فکروخیال دانشگاه رفتن شما بودم که یه آقایی از آزمایشگاه اومد بیرون و رو به من گفت:خانم دکتر رفتن؟
منم که توی عالم دیگه بودم گفتم نمیدونم!!!
گفت مگه شما همراه خانم دکتر نبودید؟
تازه دوزاریم افتاد منظورش با خاله نادیاست.
گفتم بله بله من پشت آزمایشگاه بودم متوجه نشدم اومدن بیرون.
تشکر کردم واومدم سمت درب خروجی.دیدم خاله نادیا داره دنبال من می گرده.
برای حراست سوال پیش اومده بود که چرا ما دونفر بودیم رفتیم تو و یه نفرمون برگشته.نادیا هم داشت بهشون می گفت دوستم رفته بیرون، توی ماشین نشسته.
خلاصه جریانی داشت ناف چال کردن شما.
اما خوب مهم این بود که ناف شما توی دانشگاه باشه.
ناف گل پسری درست پشت آزمایشگاه مرکزی خاک شده.
هر چند مامان دوست داره شما خلبان بشی،اما خدا رو چه دیدی شاید هم مهندس نفت شدی وهم خلبان.
آخه مامان جان دانشکده پرواز اینجا نبود.
همینم خوبه ،پسرک باهوش ودرس خون من.
من مطمئنم آینده روشنی در انتظار شماست.
من از همین الان بزرگ بودن را توی وجود شمامیبینم واحساس می کنم.
شما باعث افتخار من وبابایی می شی عزیزم.
ساعت 1:40دقیقه کار ما تمام شد و 2 اومدیم خونه.کلأروز خوب وپر از انرژی بود.
دست خاله نادیا درد نکنه بخاطر این هم کاری.
خدا رو چه دیدی مامان جان شاید یه روزی خاله نادیا استاد شما هم شد.
عصر خاله نادیا تماس گرفت گفت برو تقویم و نگاه کن ببین چه روزیه بهم زنگ بزن.
تقویم که نگاه کردم خوشحالیم دوبرابر شد.
بله مامان جان امروز روز دانشجو بود واینو هم من وهم خاله نادیا به فال نیک گرفتیم.
خوب گلم اینم سرانجام ناف شما که مامان کلی نگران بود کجا باید ببرم چال کنم، که پسرم دوست داشته باشه.یکی می گفت مسجد،یکی می گفت مدرسه،یکی می گفت دانشگاه....
اما من دوست داشتم یه جا ببرم که ارزش پسر من و داشته باشه.
خوب خدا رو شکر که پسرم دانشجوی دانشکده نفت شد،به سلامتی مامان جان.
روز دانشجو برشما دانشجوی سالهای نه چندان دور هم ،مبارک دلبندم.