نیکانمنیکانم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

nikan

نیکان به دانشکده نفت می رود

1392/9/16 0:46
نویسنده :
460 بازدید
اشتراک گذاری

    
 


سلام دلبند مامان.

یه خبر خیلی خوب پسرم.51.gif

امروز بالاخره بعد از 37 روز تونستیم ناف شما رو ببریم دانشکده نفت واونجا چال کنیم.sleazy smiley

خیلی خوشحالم  پسرم، که تونستم با کمک خاله نادیا این کار سخت و انجام بدیم.65.gif

چند روزی بود می خواستیم بریم ،کار پیش می اومد ونمی شد تا بالاخره امروز ظهر من ،شما،بابایی وخاله نادیا( دختر همسایه فعلی ما) رفتیم دم دانشگاه.مطمئن نبودیم راهمون بدن،هر چند خاله نادیا خودشون استاد دانشگاه هستن.اما نه توی این دانشگاه،دانشگاه آزاد.

شما و بابایی توی ماشین موندین ومن وخاله نادیا رفتیم توی دانشگاه.

دم در، حراست گیر داد کجا می خواین برین و کلی سوال و جواب کرد.

کلی رایزنی کردیم تا تونستیم با معرفی یکی از دوستهای نادیا جان بریم داخل.

خوب حالا مرحله سخت تر، مرحله کاشتن ناف شما بود.

خیلی خنده دار بود مامانی.انگار که می خواستیم یه جایی رو بمب گذاری کنیم.

آدرس آزمایشگاه مرکزی رو بهمون دادن وما راه افتادیم.

خاله نادیا این ور اون ور پایید ومن به سرعت نور یه چاله کندم و ناف شما که لای دستمال کاغذی بود رو کردم زیر خاک وخاکارو ریختم روش.

اما به خاطر استرسی که یه وقت کسی نبینتمون ،چاله زیاد عمیق نشد.

خلاصه با کلی هیجان اومدیم آزمایشگاه،خاله نادیا رفت پیش یکی از اساتید برای رد گم کردن یه چندتایی سوال پرسید.

منم بیرون ایستاده بودم وداشتم شما رو تصور می کردم که وقتی بزرگ شدی وانشالله رفتی دانشگاه به این کار مامان می خندی....

 

همین جوری که توی محوطه قدم می زدم تا خاله نادیا بیاد،رفتم یه سنگ برداشتم و گذاشتم جایی که ناف شما رو چال کرده بودم وبا پا فشارش دادم تا بره توی عمق خاک.

وقتی برگشتم تو فکروخیال دانشگاه رفتن شما بودم که یه آقایی از آزمایشگاه اومد بیرون و رو به من گفت:خانم دکتر رفتن؟

منم که توی عالم دیگه بودم گفتم نمیدونم!!!

گفت مگه شما همراه خانم دکتر نبودید؟

تازه دوزاریم افتاد منظورش با خاله نادیاست.

گفتم بله بله من پشت آزمایشگاه بودم متوجه نشدم اومدن بیرون.

تشکر کردم واومدم سمت درب خروجی.دیدم خاله نادیا داره دنبال من می گرده.

برای حراست سوال پیش اومده بود که چرا ما دونفر بودیم رفتیم تو و یه نفرمون برگشته.نادیا هم داشت بهشون می گفت دوستم رفته بیرون، توی ماشین نشسته.

خلاصه جریانی داشت ناف چال کردن شما.

اما خوب مهم این بود که ناف شما توی دانشگاه باشه.

ناف گل پسری درست پشت آزمایشگاه مرکزی خاک شده.

هر چند مامان دوست داره شما خلبان بشی،اما خدا رو چه دیدی شاید هم مهندس نفت شدی وهم خلبان.

آخه مامان جان دانشکده پرواز اینجا نبود.

همینم خوبه ،پسرک باهوش ودرس خون من.

من مطمئنم آینده روشنی در انتظار شماست.

من از همین الان بزرگ بودن را توی وجود شمامیبینم واحساس می کنم.

شما باعث افتخار من وبابایی می شی عزیزم.

ساعت 1:40دقیقه کار ما تمام شد و 2 اومدیم خونه.کلأروز خوب وپر از انرژی بود.

دست خاله نادیا درد نکنه بخاطر این هم کاری.

خدا رو چه دیدی مامان جان شاید یه روزی خاله نادیا استاد شما هم شد.

عصر خاله نادیا تماس گرفت گفت برو تقویم و نگاه کن ببین چه روزیه بهم زنگ بزن.

تقویم که نگاه کردم خوشحالیم دوبرابر شد.

بله مامان جان امروز روز دانشجو بود واینو هم من وهم خاله نادیا به فال نیک گرفتیم.

خوب گلم اینم سرانجام ناف شما که مامان کلی نگران بود کجا باید ببرم چال کنم، که پسرم دوست داشته باشه.یکی می گفت مسجد،یکی می گفت مدرسه،یکی می گفت دانشگاه....

اما من دوست داشتم یه جا ببرم که ارزش پسر من و داشته باشه.

خوب خدا رو شکر که پسرم دانشجوی دانشکده نفت شد،به سلامتی مامان جان.

روز دانشجو برشما دانشجوی سالهای نه چندان دور هم ،مبارک دلبندم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

راحله
17 آذر 92 12:00
وای چکار پر مشقتی.شاید در آینده برای نیکان خنده دار باشه اما جالبه نیکان گلی بدونه این کارا از قدیم الایام بوده.مامان منم که زنعموی شما یاشه وقتی من نی نی بودم ناف منو تو باغچه چال کرده بخاطره همین من عاشق گل و گیاهم.ناف داداش رضام هم که پسر عموی شما باشه تو مدرسه چال کرد که درس بخون بشه و الان دادش گل من مهندس کامپیوتره.انشالله با این کار مامانی شما هم مهندس بشی.روزت مبارک مهندس کوچولو
مامان الناز
18 آذر 92 18:59
واي ماماني چه كارايي مي كني ايشالاه روز به روز موفقيت هاي نيكان جون ببيني عاشقتم نيكان جونم با اين مامان بامزه

پاسخ
چیکار کنم دوست جون.مجبورم برای موفقیت گل پسری دست به هر کاری بزنیم.
ساناز مامان نیکان
19 آذر 92 21:48
جونم به مهندس نفتمونننننننننن...شاپرکی جونم من تا قبل از تجربه ی نیکان نقلی اصلا خبر ازین چال مچالی کردن ناف نینی ها نداشتم. نیکان رو یک روز بستری کردیم برای زردیش روز ششم بود ...منم توی دنیای خودم و اینکه چه کنم با این پسرک نااروم که یهو خانوم پرستار اومد و گفت مامانی ناف پسرتون افتاد ببخشید!!! گفتم چرا ببخشم؟؟ جریان چیه؟؟؟ گفت بیارم براتون ؟؟؟ گفتم نه!!! میخوامش چیکار!! فکر کن من که این همه یادگاری های فسقل مسقل نگه میدارم(اولین غذایی رو که با همسری زدم بر بدن فکرشو بکن خشکوندم دارمش!!! همچین خلی هستم من!!) گفتم نه ممنونم نمیخوامش....بعدش یکی از دوستام گفت که موضوع از چه قراره و این صحبتا....امیدوارم نباتی خان جونمون همونی بشه که مامانی میخوادش....یه پسر نیک سرشت و خوش آتیه.میبوسمششش

پاسخ
نگو دوست جونی.اون موقع شما حتمأفکرت درگیر نا خوشی نیکان نقلی بوده... الانم خوشحال باش که نافش توی بیمارستان.مطمئنم نیکان نقلی یه دکتر مکتری میشه.اینم یه توفیق اجباری بوده دیگه.بازم خوبه توی بیمارستان بوده...نه؟؟؟؟
فروغ
23 آذر 92 20:04
مامانا همه كاري واسه آينده بچه ها مي كنن..خدا حفظ كنه همه مامانارو
پرنیان سادات
5 اسفند 92 17:37
خداحفظش کنه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به nikan می باشد