نیکان به سفر می رود...(بوشهر)
سلام به همگی...
من اومدم باز....ببخشید با تأخیر اومدم....آخه خیلی خیلی سرم شلوغ، پلوغ بود...بابا این دنیای شما آدم بزرگها عجب دنیای پیچیده و رنگارنگیه،کلی چیز ،میز داره که آدم باید،یاد بگیره...حسابی سرم ،گرم شده...هنوز یادم نرفته که قول داده بودم از احوالاتم تو خونه جدیدم براتون بگم...میام و می گم،قول میدم...
اما خدایش فرصت نکردم...آخه هر روز یه چیز جدید کشف می کنم واین زرق برق دنیا چشمامو گرفته...خوب دوستان سخن کوتاه کنم و برم سر اصل مطلب...
جونم براتون بگه...(بعله می بینید که یاد گرفتم به زبون آدم بزرگها حرف بزنم)ما اینیم دیگه...
من به همراه بابایی و مامانی اولین مسافرت سه نفره خودمونو آغاز کردیم و کلی چیزهای جدید دیدم ویاد گرفتم.
دوشنبه 21 بهمن ماه، ساعت 12 ظهر،به سمت بوشهر حرکت کردیم. عکس های اولین سفر نامه من و ببینین ما بین عکس ها بازم براتون می گم...
عقب ماشین نشستیم و خودمون و با این دستمال سرگرم کردیم.
آخه مامانی گفت تا بوشهر 5 ساعتی تو راهیم.
مامانم می گفت بوشهر دریا داره!!
من که تا حالا دریا ندیده بودم....
کلی هیجان داشتم.آخه آدم های زیادی و قرار بود برای اولین بار ببینم...
مثل عمه طیبه،زن عمو مژگان،دختر عمو ،پسر عمو وپسر عمه ها و دختر عمه ها....
توی همین فکرها بودم که خوابم برد...
یه جا توی مسیر بابایی ما رو برد بازار و کلی چرخیدیم،می گفتن اونجا اسمش،بندر گناوه است.
مامان به ما شیر داد و پمپرز ما رو عوض کرد و دوباره راه افتادیم.
شب رسیدیم خونه خان عمو...
عمو عباس ،عمو ی بزرگ ماست.ما قبلأ یه بار وقتی 14 روزمون بود هم دیگه رو ملاقات کرده بودیم.فقط زن عمو مژگان و پسر عمو رضا رو ندیده بودیم که توی این سفر چشم مون به جمالشون روشن شد.
این عکسم ،3شنبه صبح وقتی تازه از خواب بیدار شده بودم ،با خان عمو گرفتم.
خان عمو خیلی مهربون وکلأ رابطه خوبی با نی نی ها داره.
یه توپ فوتبالم چشم روشنی به ما داد.
دست گلش درد نکنه.
اینم عکس من و پسر عمو رضا...
توی همین مدت کوتاه حسابی با هم رفیق شده بودیم.
آقا رضا گفت،این بار که هیچی،اما سری بعدی که اومدی،حواست باشه ها دست به چیزی نزنی که کلاهمون میره تو هم...
ای بابا این حرفا رو نزن پسر عمو...!
حالا به فرض که یه چیزی هم ،ما بزنیم خراب کنیم.یعنی دلت میاد با ما دعوا کنی؟
من که فکر نکنم...
چهار شنبه صبح.
تا چشم باز کردم دیدم،بازم مامان دوربین به دست،به ما صبح بخیر گفت...
سر میز صبحانه...
داشتن صبحانه می خوردن،یه تعارفم به ما نکردن...
خوب ما هم دلمون خواست دیگه...
خودمون دست دراز کردیم و برای اولین بار یه چیزی گذاشتیم دهنمون که بهش می گفتن،نون...
4شنبه صبح الا گارسون کردیم بریم خونه عمه شهناز.
وقتی من 2ماه 25 روزم بود عمه جان به همراه همسر گرامی و پسر عمه ها(مرتضی و آقا حمید رضا)
برای دین من اومده بودن خونمون.اما نمی دونم چرا عکسی ازشون ندارم!
البته دارم ها اما تو گوشیه پسر عمه حمیدرضاست که هنوز به دستم نرسیده.
رفتیم توی باغ خان عمو چندتا عکس بگیرم.
آخه باغشون خیلی قشنگه.
من وخان عمو و درخت نارنج...
اینجا مامانی سعی داشت ما رو بندازه هوا،بلکه ما یه لبخند بزنیم...
ما هم محو،تماشای این همه چیز سبز شده بودیم،که بهش می گفتن توله...
پایگاه هوایی نزدیک عید بخاطر بارون ،یه تیکه سبز می شه از این توله ها.
البته اینها رو بابایی برامون توضیح داد.
می خواستم باغچه،خان عمو را آب بدم که بابایی شلنگ از دستم گرفت،آخه می خواستم بزارم دهنم ببینم چه مزه ایه این شلنگ آب...
این عکسم گذاشتم که دلتون باز بشه
به خاطر سر سبزیش...
منم مثل یه مورچه وسط اون توله ها پیدام.
اینم عکس خان عمو،من و زن عمو مژگان.
اینم دریا که خیلی زیبا بود و بزرگ.
اولش یه خورده گیج شدم.
با مامان رفتیم نشستیم روی سنگها ومامان برام توضیح داد.
اینجا خیلج همیشه فارس.
کنار خلیج فارس ،دریا ی عمانه ،که راه داره به اقیانوس.
مامان می گفت دریا خیلی بزرگ و توش پر از ماهیه.
از بابایی خواستیم یه کم بریم تو دریا قدم بزنیم.
بابایی گفت نمی شه...
فقط می تونی بری کنار ساحل رو ی شن های ساحلی عکس بگیری.
اینم خوب بود...
چقدر ما در مقابل دریا کوچیک بودیم.
خدا رو بخاطر این همه بزرگی شکر کردیم.
راه راه های روی شن های ساحل برامون جالب بود،
بابایی گفت بخاطر موج های آب!!
اما ما موج آب هنوز ندیده بودیم.دریا آرامش قشنگی داشت.
رسیدیم خونه عمه شهناز
مثل همیشه با روی خندون امد به استقبالمون
وکلی قربون ،صدقه چشمامون رفت وما رو کلی شرمنده کرد.
عمه جان به ما می گه چشم درشت عمه.
کلی با اسبازیها سرمون و گرم کردن،تاعمه مهناز و ارسام ،(چشم بادومی )از راه رسیدن.
آقا ارسام فکر می کرد ما عروسکیم و دوست داشت با ما بازی کنه...
هی تند،تند کله ما رو ماچ می کرد و می گفت:نی نی...
یواش یواش داشتم کلافه می شدم از دست این نوه عمه شیطون...
ؤ
بابا یکی منو از دست این نجات بده...
تصمیم گرفتم بخورمش...
تنها سلاحی که داشتم،حیف که دندون نداشتم.
ارسام رو به مامان جونش:
مامان نی نی ،گاز ،گاز...
آخه مرد کوچلو،من دندونم کجا بود...که ترسیدی گازت بگیرم.
و این شد که ما نجات پیدا کردیم از دست این آقا ارسام.
ما هم که دیگه دلمون می خواست یه چیزی بخوریم،جای ارسام،خیار دادند دستمون.
ولی به نظر من،ارسام خوشمزه تر بود...
شبم خونه عمه جون یه ذره دلمون پیچ می دادو هر چی شیر می خوردیم برمی گردوندیم،دیر وقت خوابمون برد.اونم با کلی فکر.
کلید چراغ خواب تخت عمه رو پیدا نکردیم و مجبور شدیم تا صبح با چراغ روشن بخوابیم.
پنج شنبه صبح رفتیم سر مزار مامان جونمون(مامان شوکت)
خدا رحمتش کنه،ما که سعادت نداشتیم از نزدیک ببینیمش،اما همه خیلی ازش تعریف می کنن.
این جور که معلومه زن خیلی مهربون ومردم داری بوده.
کلی حرف داشتیم که باهاش زدیم ازش خواستیم همیشه برا ی مامان بابامون از خدا خیر وخوبی بخواد و هوای دل کوچیک ما رو داشته باشه و هر از گاهی اگه دوستمون داشت بیاد به خوابمون.
در آخرم براش فاتحه خیرات کردیم ،بلکه برسه به روح پاکش ودلش شاد بشه.
اینجا هم بابایی با مامانش خلوت کرده بود و یه عالمه حرف نگفته داشت برا مامانش.
ما می دونیم چی داشت به مامانش می گفت،اما نمی تونیم بگیم،شاید دوست نداشته باشه.
اما می دونم که بابای دلش خیلی برا ی مامانش کوچیک شده..
این و از حال و هوای بارونی چشماش فهمیدم.
بعد رفتیم خونه عمه طیبه.
اینم عمه بزرگ ماست.
عمه جون یه جورایی شبیه مامان جون خدا بیامرزمونه.الهی که عمر 120 ساله داشته باشه.
ما که این حس داریم بهش و خیلی دوستش داریم.
عمه جانم کلی از دیدن ما ذوق کرد،می گفت این که قاصدک کوچلوی خودمونه(منظورش بابایی بود)
یکی از عکسهای بچه گی های بابایی هم داد بهمون،تا ثابت کنه که ما با،بابامون مو نمی زنیم.
یکی از عکسهای جونی مامان جونمونم بهمون داد.دستش درد نکنه.
تا آخر شب خونشون موندیم.ظهر دختر عمه نرگس و دختر خانمش نیلوفر خانم اومدن دیدن ما.نرگس خانم یه نینی تودلش داره.قدمش خیر ومبارک باشه.
عصر با هم رفتیم بیرون و دم راه رفتیم دیدن دختر عمو راحله.
کلی از دیدن ما ذوق کرد و سعی کرد تمامه مطالبی که تو کتاب روانشناسی کودک خونده بود ،توی همون مدت کوتاه روی ما پیاده کنه و به مامانمون آموزش بده.
آخه کار شناسی ارشد می خواد روانشناسی کودک بخونه و همون روز کنکور داده بود.براش دعا می کنیم که انشاالله قبول بشه.
آخر شبم ،دختر عمه،مراتب و شوهرشون و میکائیل کوچولو اومدن دیدن ما.
ما هم از همون اول باهاش دست به یخه شدیم،که زیادنخند پسر...
میکائیل یا جیغ میزد یا می خندید.فروردین امسال میکائیل 1 ساله می شه.
شبم رفتیم خونه عمه مهناز.
اونجاهم خیلی شلوغ ،پلوغ بود.
همه ریخته بودن دورمون وکلی ذوق از خودشون در می کردند.
پسر عمه آرش و خانمش دنیا جان.
پسر عمه ایمان وخانمش،مهسا جان.
اقا ارسام کوچلو وشیطون،که عاشق فوتباله و می خوابه رو زمین که قیچی بزنه...
پسر عمه امیر و خانمش معصومه جان.
آقا منوچهر،عمه مهناز و الناز دختر عمه.
اونجا هم حال نداشتم ودلم درد می کرد،عمه مهنازم منو گذاشته بود رو پاش ودل و کمرمو ماساژ می داد.
فردا صبح حالمون بهتر بود.
ارسام خودش دستشو می داد که بخورمش.
راستی راستی باورش شده بود که من نمی تونم بخورمش،چون که دندون ندارم.
پسر عمه آرش که دید کار داره بالا می گیره،مجبور شد ارسام و بزاره زمین.
ظهر جمعه هم با مامان وبابا رفتیم کنار دریا و من برای اولین بار سرسره بازی کردم.
شبم این جوری رو دل مامانمون خوابیدیم،خواب فرشته ها رو می دیدم،
که داریم کنار ساحل با هم بازی می کنیم و مامان جون شوکتم روی نیمکت نشسته ومواظب مونه.
فرداشم که شنبه26بهمن ماه بود به همراه مامان و بابا و راحله جون بوشهر به مقصد گناوه ترک کردیم.تا هم سر راه یه سر به خانم گرگین پور بزنیم(مامان جون ارسام)
وهم یه مقدار خرید کنیم.
عکس های برگشت مونم تو گوشی راحله جونه که هنوز به دست مون نرسیده.
وقتی رسید اونها هم براتون می زارم.
تا رسیدیم خونه ساعت 1.30 الا 2 بامداد یک شنبه بود.
توی بازاز کلی معطل شدیم و بابایی هم تا چراغ ماشین وعوض کرد و ماهم شیر خوردیم و پمپرزمون عوض شد طول کشید.
مامانم که شبهای قبل خوب نخوابیده بود از ما خواهش کرد رسیدیم خونه بیدار نشیم،تا بتونه استراحت کنه.
ما هم بچه حرف گوش کن ،از تو جاده که عقب ماشین خوابمون برد تا فردا صبح تخت خوابیدم.
دختر عمو راحله هم همون دم در خونه رفتن خونه عمو مهدی برای دیدن محمد طاها.
سفر خوب وپر باری بود.
مخصوصأ که دوشنبه صبح بابایی رفت سر کار.
مدیر مالی یه پرژه ساختمانی تو شرکت نفت شد.ساخت بیمارستان فوق تخصصی برای شرکت نفت.
و این نوید روزهای قشنگ تر و عشقولانه تری رو برای زندگی نوپای 3 نفره ما رقم خواهد زد.
و این بیشتر از همه ما رو خوشحال کرد.خدای خوبم شکر و ممنونتیم برای همه مهربونیات...