نیکانمنیکانم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

nikan

در آستانه 6 ماهگی و سفر به استان بوشهر

1393/3/1 4:51
نویسنده :
888 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستهای  خوبم وخاله های مهربون

من اومدم باز تا از یه سفر پر ماجرای دیگه براتون بگم و خاطراتمو اینجا ثبت کنم 

شاید برای شما هم جالب و دیدنی باشه.

درست پایان 5 ماهگی و آغازشیشمین ماه زندگی  مون،بابایی و مامانی،ما رو بردندبه یک مسافرت دیگه واین بار بازم سفر به استان بوشهر...

با این تفاوت که ما دیگه خیلی چیزها از اونجا می دونستیم و این بار بیشتر به قصد خاله بازی وعید دیدنی داشتیم می رفتیم سفر.

هفتم فروردین ماه 1393،به همراه خاله دنیا ،پسر عمه آرش ،بابا بزرگ 

بابایی و مامانی صبح زود حرکت کردیم به سمت بوشهر...

سفر خوب وپر هیجانی بود برای ما،مخصوصاهر جا که می رفتیم ، یه چیزهای به نام عیدی هم بهمون می دادند ....

خلاصه که خیلی به ما خوش گذشت...

جزییات سفر را مابین دیدن عکسها براتون می گم....

خوب چیه چرا ناراحت میشین،راه زیاد بود وجامون تنگ...

استارت سفرمون با خواب شروع شد...

بیان ادامه مطلب تا بقیشو براتون بگم...

Smileys

 

نه خودتون بگید خدایی ما رو صبح زود از خواب بیدار کرده بودند...

بابایی و بابابزرگ جلو نشستن...

من و مامانی وخاله دنیا و عمو آرشم پشت...

نه اسباب بازی،نه کریری،نه چیزی که بتونیم خودمونو سر گرم کنیم ...

تو بغل خاله دنیا اینجوری نشسته بودیم...

حوصله مون سر رفت و پلک هامون سنگین...

بعدم که خوابمون برد...

بعد که دیدن ما جامون ناراحته ما رو دادند بغل مامان

نور آفتاب چشمونو اذیت می کرد...

بعدم مامانی ما رو خوابوند رو ی سینش..

اینجا جامون راحت تر بود 

مخصوصا که صدای قلب مامان مثل لالایی بود برامون...

مستقیم رفتیم خونه عمه مهناز وتا فردا اونجا بودیم...

صبح که از خواب پا شدم عمه مهناز یه صبحانه مفصل داد خوردم...

نون سوخاری،چای و پنیر...

مامانمونم هی چشم غره می رفت که بچه جان الان زوده برای خوردن صبحانه...

نباید که هر چی می دن دهنت بخوری...

خوب مامان جان زشته من دسته عمه رو رد کنم...

حالا یه بار که چیزی نمیشه...

بعدشم شال و کلاه کردیم رفتیم سر خاک مامان جون خدا بیامرزمون...

هم عرض ادب کردیم و هم کلی عذر خواهی بابت اون باری که اومدیم خوابمون برده بود...

مامان جونم ما رو بوسید و کلی قربون صدقمون رفت...

این قسمت و فقط فقط ما دیدیم...

 ما هم به کمک بابایی به وضعیت گلدون بالای سر مامان جون رسیدگی کردیم...

بعدشم رفتیم خونه عمه شهناز...

یه عکسم با عمه شهناز گرفتیم که به خاطر مسائل امنیتیش مجبور شدیم عمه رو کات کنیم...

کلا عکس گرفتن ما با عمه جان حکایتی داره برا خودش...

هر بار که ما یه عکس با عمه جون می گیریم یا پاک میشه یا گم میشه یا به دستمون نمی رسه...

حلا پسر عمه حمید رضا هم حسسساسس که چرا عکس خاله ها اتفاقی براش نمی افته...

sleazy smiley

البته می دونم که شوخی می کنه...

9 عیدم با ارسام وخاله مهسا رفتیم بهداست تا وزن وقدمون و بگیریم آخه هفتم تو راه بودیم نرسیدیم بریم بهداشت..

بعدم اومدیم خونه عمه شهناز و برا خودمون تخت خوابیدیم...

10 صبح باز هم شال و کلاه کردیم

 رفتیم خونه عمه طیبه...

عمه طیبه هم نهار مفصلی داد ما نوش جان کردیم....

برنج و سیب زمینی...

دهم شب رفتیم خونه عمو عباس...

محمد طاها اینا هم از اونجا بودن...

ما رو برای اولین بار گذاشتن توی روروئک محمد طاها...

و ماخیلی خوشمون اومد و کلی باهاش چرخیدیم و فضولی کردیم...

چیزه جالبی بود این روروئک هر جا می خواستیم می تونستیم باهاش بریم...

 

چی می گی محمد طاها....

باشه الان بهت میدم روروئکتو...

بزار یه چرخ دیگه باهاش بزنم...

اینم من و زنعمو بهاره...

در 10 فرودین 93

من و عمو مهران و زنعمو بهاره

من و عمو مهران

مجتبی،من،مسعود و مرتضی

من و عمه مهناز

من و عمو مهدی

من و زنعمو مژگان ...

مامانی ومحمد طاها...

من و طاها وزنعمو سمیه

من و مامانم و محمد طاها

من و بابایی

اینم من و محمد طاها در 11 فروردین 93

خوب عید امسال و باهمه عکس گرفتم به جز عمو عباس و عمه شهناز (که عکس گرفتم اما عکسهاش پاک شد)...

دید و بازدید خوبی بود...

خوش گذشت...

ما 12 صبح به همراه خانم گرگین پور به مقصد آبادان از بوشهر زدیم بیرون که توی جاده 2 تا از لاستیکامون ترکید به سختی خودمونو رسوندیم آبادان....

نایت اسکین

پسندها (8)

نظرات (4)

مامان مانلی
3 خرداد 93 15:56
سلام ماشالله به این گل پسری خیلی ناناس شده

پاسخ
سلام عزیزم.مرسی خانمی شما محبت داری
فروغ
6 خرداد 93 20:59
همیشه به گردش باشی پسردایی..
اسپاترا
8 خرداد 93 0:19
نیکان ناز و دوست داشتنی همیشه به سفر باشی خاله و کلی بهت خوش بگذره😉 مامان مهربون کلی از طرف خاله بوس کن این گل پسری رو😘😘😘😘
آجی محمدمهدی
10 خرداد 93 15:02
آرزومیکنم توشوی بنده ی محبوب خداودعامیکنم آرام بمانی هرروز؛سربلندازهمه ی واقعه ها...شادباشی وبخندی هردم به دل انگیزترین خاطره ها...
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به nikan می باشد