نیکانمنیکانم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

nikan

سفر نامه دزفول(اردیبهشت ماه 94)

1394/2/10 20:34
نویسنده :
1,393 بازدید
اشتراک گذاری

"به نام خدای خوبیها"

یه روز عصر بابایی از سر کار که اومد، پیشنهاد سفر یه روزه به شهرستان دزفول داد و ما هم با کمال میل پذیرفتیم تا بریم و یه روز خوب در کنار هم داشته باشیم.

وسایل جمع کردیم و عصر راه افتادیم تا اونجا حدود چهار ساعتی راه در پیش داشتیم.

آخر شب رسیدیم و یه شب زیبا و خنک اونجا تجربه کردیم .

شما گل پسر هم کلی ذوق کردی و آبی به تن زدی و خوش گذروندی.

حالا در حین دین عکسها برات میگم...

برای دیدن عکسها بیایین ادامه مطلب...

 

 

تو مسیر برای خودت با اسباب بازی برج دلقک سرگرم بودی....

44

اهواز که رسیدیم رفتیم یه کبابی شام خوردیم....

44

قربون چشمات برم ،چرا با تعجب داری آقای گارسون نگاه می کنی ؟!

44

اینجام قهر کردی که چرا نمی زاریم نوشابه بخوری...

آخه گل پسر نوشابه برای شما خوب نیست عزیزم...

44

درخت های توی پارک جلوی رستوران  را چراغونی کرده بودن و شما محو تماشای این همه چراغ شده بودی...

44

شب تا رسیدیم اول رفتیم کنار آب و شما کلی بازی کردی اما چون شب بود عکسها زیاد خوب نشد...

44

شب تا ساعت چهار بیدار بودی جلو چادر زیر انداز پهن کرده بودیم نسیم خنکی می وزید.آسمون پر از ستاره دلمون نمی یومد بخوابیم.اما شما رو باید می خوابوندم دیگه دیر وقت بود...

هواش خنک بود با لباس استین بلند خوابوندمت...

44

بالاخره موفق شدم...

44

 صبح تا آفتاب زد بیدار شدی

44

با بابایی رفتی آب بازی و تاب بازی

44

44

چشم مامان دور دیدی داری پفک می خوری وروجک...

آخه مامان جون چقدر بگم پفک برای شما خوب نیست پسرم...

44

مراحل درست کردن یه صبحانه توپ سه نفره...

البته قرار بود صبحانه سر شیر دزفول بخوریم اما بنا به دلایلی که بابا اورد به نیم رو رضایت دادیم و  خیلیم چسبید.

44

44

44

44

44

44

اینجام همه سنگ های رودخونه رو جا به جا کردی عزیز دلم...

44

44

44

44

44

44

44

44

 

44

44

44

44

44

44

اینجا لم داده بودی و داشتی از آفتاب زیبای بهاری لذت می بردی که سرت خورد تو پله ها...

الهی دورت بگردم مامانی حواستمو بیشتر جمع کن...

44

44

تا بابایی رفت بستنی بگیره و بیاد شما خوابت برد و ما بستنی شما رو دادیم به یه دختر کوچولو که داشت آب بازی می کرد

44

44

بیدار که شدی رفتیم پیست ماشین سواری

44

اما انتخاب ماشین برات سخت بود

44

دوست داشتی سوار تمام ماشین ها بشی

44

ظهر گرم بود و افتابش داغ شما دوست داشتی بری تاب بازی و سرسره بازی هیچ جوریم رضایت نمی دادی

44

بابا که دید داری بی قراری می کنی گفت بریم جمع کنیم بر گردیم آخه ساعت سه ظهر موقع تاب بازی نبود مادر...

رفتیم تو نماز خونه دیدیم کولر روشن و تبدیل شده به خواب گاه منم به بابایی بالشت دادم گفتم قسمت مردونه بره استراحت کنه تا هوا خنک شد راه بیفتیم و منم به امید اینکه شما خوابت میاد پتو بالشت بردم تو قسمت خانمها.اما مگه شما وروجک گذاشتی کسی بخوابه.همه رو پروندی از خواب.بدو بدو با بچه ها و بازی 

خدا رو شکر تا عصر سرت گرم شد.

44

رسیدیم اهواز برا شام روبرو یه فست فود ایستادیم کلی معطل شدیم تا نوبتمون بشه خیلی سرش شلوغ بود

شما هم اونجا با بچه ها مشغول آب بازی شد 

44

44

یه کول کاپ گرفتیم برای شما یه کوچولو بیشتر نخوردی...

44

اینم از سفر یه روزه به شهرستان دزفول و سد علی کله.

خوش گذشت و کلی چیزهای جدید تجربه کردی شیرین تر از عسلم...

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به nikan می باشد