6 ماهه شدنت مبارک نبض زندگیم...
نیکانم...
امروز روز توست…..روز میلادت
دنیا تبسم کرده است امروز با یادت
امروز بی شک آسمان ابی ترین آبیست
چرخ و فلک همچون دلم درگیر بی تابیست
نفسم به نفس هایت بند است کودک 6 ماهه من
امروز روز زاد روز توست و من در دلم غوغایی بر پاست...
شادم از داشتنت،مسرورم از 6 ماهه شدنت و به خود می بالم که مادرت هستم...
ولی کودکم در روز زادروزت یک اتفاق نا گوار حال مرا بد کرد....
صبح که بابایی می خواست بره سر کار ،دید در خونه باز و کیف و وسایل مامان وسط پذیرایی پهن...
مامان وصدا زد که پاشو اینا چیه وسط پذیرایی....
با چشمان خواب آلود بلند شدم دیدم بعله آقا دزد نامرد اومده تو خونه و چند تیکه طلا و سرویسهای نقره وساعت مامان و عیدی های آقا نیکانم که می خواستم اونها رو براش یادگاری نگه دارم و کلی سرویس بدل(که آقا دزده فکر می کرده طلاست)با خودش برده.....
نمی دونی مامان چه حال خرابی داشتم.الان که دارم می نویسم برات از ترس تمامه بدنم می لرزه و خواب به چشم ندارم...
دیشبم تا 4 صبح بیدار بودم و داشتم خونه رو جمع می کردم ،اگه زمانی که من بیدار بودم میومد از ترس سکته می کردم،خدا رحم کرده بهمون...
الان توی خواب نازی وقتی به چهره تو نگاه می کنم آرامش می گیرم وهمچنان خدا رو شکر می کنم که تو صحیح وسالم کنارمی...
امروز بابا بزرگ عازم سفر به خونه خداست....
دیشب همه خونه بابا بزرگ دور هم جمع بودیم وقراره ظهر بابا بزرگ را تا فرودگاه اهواز بدرقه کنیم...الهی که به سلامت بره و برگرده....
بازم نازنینم خدا رو شکر می کنم که اتفاق بد تر از این نیفتاد....
وقتی به بدترینش فکر می کنم دلم یه کوچلو آرامش می گیره....
نازنینم 6 ماهگیت مبارک....
دوستت داریم تا بیکرانها....