یازده ماهگی نیکان از دریچه دوربین...
"به نام خالق زیباییها"
آرام جان مادر:
با کلی تاخیر اومدم تا برات از یازده ماهگیت بگم....
یازده ماهگی که وقتی ، به عکسهات نگاه میکنم بغض گلمو میگیره و حلقه اشک تو چشمام میشینه...
شیرینم این روزها چقدر با عجله دارند می گذرند...
نمی دونم این همه شتاب گذر زمان برای چیه چقدر سریع داری بزرگ میشی...دارم تمام سعی خودمو می کنم که ازلحظه لحظه هات سیراب بشم...
اما می دونم دلتنگ این روزها و شیرین کاریهات میشم...
بازم مثل همیشه میریم سراغ دل نوشته هامون تا بگم برات چه شیرین عسلی بودی تو یازده ماهگیت...
البته اینم برات بگم مادر جان که از وقتی دم در اودری دیگه دفتر دلنوشته های مامانی روز خوش به خودش ندید....
بیچاره گلی که اول دفتر چسبونده بودیم به دست شازده پسر پر پر شد....برگه ها همه ورق ورق...بازم خدا رو شکر که اینجا ثبتشون میکنم والا معلوم نبود چه بلایی سر دل نوشته هام، که همه رو با عشق برات می نویسم میومد...باید سر فرصت بشینم همه رو برات پاک نویس کنم...امان از دست تو وروجک دم بریده...
قربون این قیافه موش موشیت بشم من...
داشتیم می رفتیم بازار دنبال کارهایی تولد گل پسر...
لطقا بیایین ادامه مطلب...
:خوب بغلم کن دیگه تا بریم .دیر میشه هاااا....
عشق منی به خدااا...
اینم یه مدل بازی با توپ ...
توپتو آویزون کرده بودیم به پایه زیر اپن ...
از بازار اومده بودیم واین کفش مشکی ها هم که پاته واسه تولدتت خریده بودیم...
به جشن عروسی خواهر خاله آزاده (خاله مائده)دعوت شدیم... رفتیم وکلی بهمون خوش گذشت...
اینم شمیم گلی و آقا هرمان، که کنارت نشستند.
بسکه خاله ریحانه غر زد که شلوارت تنگه مجبور شدم یه لباس راحت تر کردم پات...
هرمان ،مهرزاد و آقا نیکان...
هرمان، مهرزاد،شمیم
پسرم تو این ماه به جشن تولد تارا جونم دعوت شدیم و کلی هم اونجا بهتون خوش گذشت...
که عکسها هنوز به دستمون نرسیده وای ازدست این خاله شکوفه بدددد قول....
اینم شکار لحظه عشقولانه بدر و پسر، که توسط مامانی ثبت شد...
بازیه بابایی با نیکان...
اینم یه بازی دیگه...
اینجا هم که خودتو برا مامان موش می کردی...
اینجا هم تو آغوش مامانی...
بعدم می می یه خواب قنبلی....
خونه بابا بزرگ و نیکان سوار بر دوش بابایی...
خودتو آویزون می کردی و کلی ذوق از این بازی پر خطر...
خونه مامان جون ماجرای کنترل و تلوزیون...
اینجا هم می خواستی بانی همبر بخوری...
نخورش مامان گناه داره...
دوستته نیکان...
یه عصرونه حسابی کنار مامان و بابا...
نون بربری داغ و پنیر و گردو با چایی شیرین...چه چسبید...
طاها و نیکان جدال برای خوردن محصول باغچه بابا بزرگ(خرما)
نوش جونتون
حالا یکی دیگه...
خدا رو شکر محصول و برداشت کردیم وگر نه شما وروجکها چی می خوردین...
و ماجرای نیکان و رسیور بیچاره هنوز ادامه داره...
دست از سر کچلش بردار پسرم...
تلاش برای بالا رفتن از میز تلوزیون...
...آخه چرا پسرم
اینم گل پسر که اول صبح با تمام صورتش داره صبحانه می خوره...
خونه عمو مهدی و هدیه تولد نیکان جون که عمه فرح مهربون براش فرستاده بود...
آقا نیکانم طاقت نیورد و زود پروش کرد...
مبارکت باشه
مهمان خاله فاطمه وعمو مهراب فسفود ژیک دعوت بودیم...
اونجا با وجود این همه چراغ و آب نما و چیز های برق برقی عشق گرده بودی...
تما لباسهات خیس و رنگ رنگی شد...
می گفتی بزارین خودم برم دست بزنم تو آب نماها...چون آب بعضی هاشون قرمز بود خوشت میومد...
آتیش سوزوندن خونه بابا بزرگ
یاد گرفته بودی صندلی می گرفتی هلش میدادی راه می افتادی تو خونه،
ازش به عنوان واکر استفاده می کردی وروجگ....
بعد از کلی شیطونی دقایقی اینجا حبس می شدی تا مامان به خرابکاریهات سر و سامون بده پسرم...
بابا بزرگ مسافرت بود واین بلبل بیچاره چند روزی مهمان ما بود...
از دست شما خواب و خوراک نداشت دلبندم...روزی بیست بار لونش در معرض زلزله صد ریشتری قرار می گرفت...
بیچاره بلبل...
می خواستیم بریم بیرون تا لباس از تنت در میومد بدو بدو تو حموم ،
می ری میشینی تو تشت خالی و بابایی صدا می زنی که بیا حموم....
برا آروم کردنتون بابا بزرگ چند دون انار میریزه جلوتون و شما هم مثل جوجه نوک نوک می زنین و دونه دونه می خورین....
البته می رزه تو سینی اما شما علاقه مندین حتما از روی زمین نوک بزنین...
بدون شرح...
اینم مدل نقاشی پیکاسو کوچولو...
که ترجیح داده از صورت خودش شروع کنه...
کلاه حاجی بابا بزرگ بر سر نیکان...
همون جریان انار خوردن ولی این بار تصمیم گرفتی با قاشق بخوری....
موش کوچولو دوست دارم....
در گیری پسرک با در کابینتها...
اینم مراحل بیدار شدن پسر گلم که با ناز از خواب بیدار میشه و مـثل گل خوشرو ،
بعد پیش به سوی یه صبح دل انگیز و پر از فضولی....
الهی دور شما بگردم یه دونه ای تو دنیا....
عاشقتیم پسرم....