وروجک 5 ماه من... و شیطونیاش
سلام دلبند مامان الهی که من دور شما یکی یه دونه خودم بگردم
،که شیطونیات شروع شده ...
مامان جان از امروز تصمیم گرفتم به علت حجم بالای کار و فرصت کمم خاطراتتو روزانه برات بنویسم...
آخه وقتی جمع میشه روی هم کمتر فرصت می کنم بشینم خاطراتتو دسته بندی کنم و اونها رو برات ثبت کنم...
خوب شیرنم به اوج لذتهای مادرونگی داری منو نزدیک می کنی...هر چقدر از شیرین کاریات بگم کمه...
از 93/01/7 شروع کردی به سینه خیز رفتن...
اما عزیزم بیشتر دنده عقب میری تا دنده جلو....
الهی مادر دور شما بگرده عسلم...
این عکسها همه مال فروردین ماه عزیزم.
تلاشهای اولیه برا سینه خیز رفتن...
خسته که می شی سرتو میزاری پاین ودست پاتو به حالت شنا تند وتند تکون میدی..
لباساتو درآورده بودم که بریم حمام.شما محو تماشای تلوزیون..
قربون این لبهای نازت برم من...
دور چشمات بگردم چی داری نگاه می کنی با این جدیت...
یواش یواش داری برای گاگله کردن خودتو آماده می کنی 2 هفته ای هست که سینتو از زمین بلند می کنی و تمامه تلاشت می کنی روی زانوهات بلند بشی ...
یه صحبت در گوشی با جناب آقای میکی موس...
مامان جان گناه داره نخور این موش بیچاره را...
خوب یه عکس یادگاری هم با آقای ملوس
اااا چی شد مامان جان،چرا در گیر شدی باهاش...
نیکان جان ،نخور آقا ملوس و گناه داره،دوستته،قهر می کنه از پیشت میره هاااا....
حالا چرا چشماتو بستی پسر گلم؟
طاقت دیدن قهرشونو نداری؟!!
اینجا بودی دنبالت می گشتم؟
یه صبحت مردونه با پیشی روی مکعب...
تو رو دوست دارم،نمی خورمت نترس،فقط مارکت و می خوام ببینم چه مزه ایه...
نه انگاری خوشمزه ای...
30/01/93 امروز عصر هم که شیطونیت به اوج خودش رسید گلم...
دنده عقب چرخون چرخون رفته بودی زیر میز گیر کرده بودی..
آخه مادر نمیگی خدایی نکرده سرت به میز بخوره و بوه بشی...
در عرض 3 سوت،رفتم توی آشپزخونه 3تا تیکه ظرف بشورم دیدم بعله آقا نیکان با جناب آقای هاپو رفتن زیر میز...
فدای شیطنتت بشه مادر...
فقط تو رو به خدا مواظب باش چیزیت نشه مادر.که من طاقت ندارم ببینم اوخ شدی،قلبم از کار میوفته...
این جوری نگام نکن دلم آب میشه...
تلاش برای گاگله...
در آخر اینجوری گیر افتادی،بیشتر از این نتونستی دنده عقب بری مادر...
اولین روزهای عید شصت پاتو شناختی و شروع کردی به شصت پا خوردن...
عزیزم تازه 5 ماهت کامل شده بود...
و الان این شده یکی از بازیهای مهیج هر روزت...
یکی از روزهای عید مهمون خونه عمه طیبه بودیم...
و
این عروسک دادن به شما تا باهاش باری کنی...
یه چیزی آروم در گوشش گفتی..
و شروع کردی به خوردن...
بینی این بیچاره کامل توی دهنتون بود مادر...
آخه چرا مادر...؟؟
یه روز دیگه خونه عمه مهناز رفتیم توی بالکن تا از هوای تازه بهاری لذت ببریم...
چشممون افتاد به گلدون خاله دنیا که لب بالکن بود...
توی یه چشم بهم زدن دیدیم گل از ریشه توی دستهای آقا نیکانه...
می خواستیم ببینیم چه مزه ایه خوب...
با پادر میونی ما از خوردنش منصرف شد و گل بیچاره رو گذاشتیم سر جای اولش...
هر چند دیگه این گل نشد برا خاله دنیا...
خونه عمو عباس...
روی تخت کنار محمدطاها دراز کشیده بودیم و کتاب مطالعه می کردیم...
محمد طاها شروع کرد به خوردن کتاب...
هر چی گفتیم پسل عمو کتاب مال خوندن نه خوردن،گوشش بدهکار نبود...
تازه فهمیدیم فقط ما نیستیم که به خوردن اشیاء علاقه خاص داریم...
به چی می خندی،مگه حرف خنده دار زدم...
خوب منم بیشتر دلم می خواد کتاب بخورم تا بخونم...
اینم مدل نشستنت روی مبل...
عزیز دلم جند روزی هست که برای چند دقیقه بدون کمک می شینی...
اینم یه مدل بازی کردن دیگه...
فدای اون خنده هات بشم من...
خوب عزیزم.ماشالله به این همه ورجه ورجه هات.مامانی عاشق شیطونیاته،عاشق نگاه های مهربونته،عاشق خنده هات...
عاشق بازی کردناته...
مامانی یکی دیگه از بازی های مورد علاقت،بازی با سایه هاست...
علاقه عجیبی به سایه از خودت نشون می دی و ساعت ها میشه با یه سایه سرگرمت کرد...
چند روز پیش من وپسملم تنها نشسته بودیم روبروی تلوزیون،یهو به ذهنم رسید الان که آقا نیکان ما داره تلاش می کنه برای گاگله کردن خوبه چندتا نکته رو بهش یاد آوری کنیم...
من رو به آقا نیکان:نگاه کن مامانی این که جلومونه میز تلوزیونه.مامان جان انشاالله اگه راه افتادی باید هواست باشه سمت میز تلوزیون نری...
آخه هم خطرناکه و هم چیز ومیز شکستنی روشه...
خدایی نکرده بوه میشی...
آقا نیکانم با چشماش زل زده بود به مامان و داشت خوب به حرفهای مامانی گوش می کرد واونها رو به خاطر میسپرد...
بعله آقا پسر باهوش و با ذکاوت منه دیگه...
خلاصه نصیحتهای مادرانه که تموم شد رفتم تا به کار بار آشپز خونه برسم....
توی یه چشم بهم زدن دیدم آقا نیکان خودشو رسونده به میز تلوزیون و دستگاه dvdرو روشن کرده و درشم باز وهی داره سعی می کنه درش به دهنش برسونه...
عجب...
ما رو بگو که چه خوش خیال...
تازه انگار با توضیحات این جانب کنجکاوی بچه بیشتر گل کرده بود...
چیکار میشه کرد گل پسرمنه دیگه...کنجکاو با ذکاوت...
باید هر چیزیو میبینه کشف کنه...
مامان جان شما راحت باش همه دنیا رو کشف کن اما فقط مواظب باش به خودت آسیب نرسونی عزیزم...
وقتی می خندی انگاری تمامه دنیا مال منه...دوست دارم عزیزم...