نیکانمنیکانم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه سن داره

nikan

6 ماهگی نیکان در نگاهی دیگر...

1393/2/30 2:24
نویسنده :
2,853 بازدید
اشتراک گذاری

این 6 ماهگی موش کوچلوی منه،که بخاطر مشغله زیاد با تاخیر دارم ثبتش میکنم...

خیلی اتفاقها تو 6 ماهگی افتاد...

سینه حیز رو به جلو رفتی...

غذا خور شدی....

تلاش برای گاگله کردن...

و خیلی کارهای دیگه که متاسفانه خاطرم نیست...

بیان دنبالم عکسهای شیرن عسلمو ببینین ...

مابینش هر چی یادم اومد براتون میگم...

 

ناراحتی نداره مادر جان خوب از اول کتاب و می خونیم...

(نیکان در حال مطالعه)

ببین چه موش شدی صدات در نمیاد بعد از یه خراب کاری جانانه آروم گرفتی تا مامان به خرابکاریهات سر و سامون بده....

(حالا بین خودمون یه راز می مونه چه خرابکاری)

در استانه 6 ماهگی تلاش برای گاگله کردن...

دور این چشمای گردالوت بگرده مادر...

جانم به این خنده کجکیت...

از چی خجالت کشیدی مادر...

بخند،

که وقتی می خندی تمام دنیا ماله منه...

ای قربان شما برم من ...

گریه برای چی...

بابایی این عکستو خیلی دوست داره...

بعد از یه حرکت رزمی،خودت خندت گرفت جان مادر...

5 ماه و 19 روز...

نیکان و محمد طاها

خونه بابا بزرگ

تلاش برای گاگله..

روی چهار دست پا میرفتی و خودتو عقب و جلو می کردی

از بسکه کتاب مطالعه کردی روی پا خاله آذر خوابت برد...

از این جا به بعد عاشق آب بازی شدی و تقریبأ تعادل نشستنت توی آب خوب شد...

گل پسرم تمیزه،پیشه همه عزیزه...

30 فروردین با دوستهای کلاس بارداریمون رفتیم پارک...

نیکانم 5ماه و 23 روزش بود...

از راست به چپ:

خاله ریحانه و هرمان ،خاله صفورا و آرمینا،من و نیکان،خاله شیدا و مهرسا...

از راست به چپ:

خاله ژیلا و امیر حسین،خاله صفورا و آرمینا،من و نیکان

خاله آزاده ومهرزاد به جمعمون اضافه شدند.

اون دوتا خانمم که سمت راست تصویر نشستند،خاله و عمه مهرزاد کوچولو هستن

 

نیکان در حال توپ بازی...

ماساز بعد از حمام توسط بابایی...

عصرها که میشد رو دور نق ونوق بودی که بری بیرون...

بابایی هم از سر کار که میومد یکی دوساعتی شما رو میبرد خونه بابا جون،تا هم شما حوصلتون سر جاش بیاد،هم تنهایی بابا جونو یه جورایی پر کنه...

نیکان در یه روز گرم بهاری پشت فرمون نشست و فهمیدیم که بعله به رانندگی هم علاقه داره این گل پسر...

یه نگاه به بابایی..

همچین فرمونو سفت می گیری که هر کی ببینه میگه عجب راننده حرفه ایه این گل پسر...

6 اردیبهشت ماه

توی پارک کنار رودخونه کارون،منتظر عمو عباس ،عمه ظیبه و عمه مهناز بودیم از بوشهر برسند...

با تعجب نگاه بچه هایی می کردی که داشتن بازی می کردن

تمامه هوش وحواست به بچه ها بود عزیزم

اینم یه مدل بازی

می خواستی پای محمد طاها رو بگیری

و بالاخره موفق شدی...

یپف چه پاهات بو میده محمد طاها..

جوراباتو در بیار پسر عمو...

و کلا بیخیال بازی شدی...

 

و حالا بریم سراغ عکسهای آتلیه...

اینم خاله فاطمه ونیکان 6 ماهه

نخور عسیسم...

آخه کفش که خوردنی نیست...

چی میگی خاله جان...

اینم عکس معروف من و مامان، که  هر ماه باید بندازیم...

مامان وقتی بزرگ شدم می خوای چه جوری منو بغل کنی و این عکسو بگیری...؟!!!

همین جوری سوال پیش اومد برام...

شیرینم تا اون موقع خدا بزرگه یه جوری بغلت می کنم ...

ای به فدای این استیلت 

عاشق این عکستونم

اینم از عکس سه نفره ما در پایان 5 ماهگی و آغاز 6 ماهگی نیکانم....

همواره دلت شاد و لبت پر ز خنده باد پسرم...

وزنت 8750 کیلو گرم

قدت 71 سانتی متر

دور سرت 44 سانتی متر

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به nikan می باشد