یه اتفاق شیرین....
"بنام و بیادش"
سلام عزیز دل مامان.
الهی که من فدات شم که امروز بالاخره تکون خوردی ومامانی وجودت و با تمام وجودش حس کرد.خیلی انتظار این لحظه های شیرین و می کشیدم.دیگه کم کم داشتم نگران می شدم وروجک. مخصوصأ وقتی ازم می پرسیدن تکون نخورده هنوز!!!!!
همش با شرمنده گی می گفتم خوب چیکار کنم نی نی مون دوست داره همش بخوابه.
عمه شهناز هر وقت تماس می گرفت وحالتو می پرسید می گفت عزیز عمه تکون نمی خوره؟می گفتم نه. ولی عمه،! قول داده اومدخونتون حتمأ برای شما تکون تکون بخوره.
و خوشحالم که منو رو سفید کردی بخاطر قولی که از طرف تو داده بودم به عمه جون.
چون دقیقأ امروز که خونه عمه جان بودیم شما گل پسرم اعلام آمادگی کردی برای یه نبرد تن به تن.
الهی که من فدای اون پاهای کوچولوت بشم مامانی. ما که گردنمون از مو باریک تر .تو بزنی ما فقط خوشحال میشیم ومی خندیم و ازت می خوایم محکم تر بزنی تا مطمئن بشیم پسر با قدرتی داریم عزیزم.
ساعت 11 صبح بود و مامانی رو تخت عمه شهناز تازه داشت چشماشو باز می کرد تا از خواب بیدار بشه.که شما قند عسل با یه لگد کو چولو به مامان سلام کردی. برق خوشحالی از چشام زد بیرون وسریع دستم گذاشتم روی شکمم.زیر دل مامان سمت چپ دو تا لگد کوچولوی دیگه هم زدی.سریع به بابایی که رفته بود مأموریت کنگان از طریق smsخبر دادم.بابایم با کلی ذوق و هیجان تماس گرفت و سوالهای پدرانش شروع شد.
حس خوبیه؟
چند بار زد؟
قشنگ احساسش کردی؟و...
گفتم معلومه که حس خوبیه.دیشب با روغن زیتون شکممو چرب کردم وخوابیدم.صبح که بیدار شدم پسرم بابات ماساژی که دیشب از مامان گرفته بود تشکر کرد.
هر چند وروجک مامان دیشب نذاشت مامان خوب بخوابه وتا صبح 20دفعه مامانو از جا بلند کرد که برم wcپسری رو سر پا بگیرم.
مامانی ببخشید که این چند وقت چیز زیادی نتونستم برات بنویسم.آخه عزیزم 2هفته ای بود که مامانی حالش خوب نبود.پشتم خیلی درد می کرد جوری که اصلأ نه می تونستم بشینم ،نه بخوابم ونه راه برم...گاهی اوقات طاقتم ،طاق می شد واشکم در می اومد.واسه تو هم نگران بودم.میگفتم نکنه با این وضعیت نتونم زایمان طبیعی کنم؟!
خدا رو شکر الان بهترم.دارو مصرف کردم .بیچاره بابایی انواع واقسام داروهارو برای بهبودی مامانی تهیه کرد. عزیزم دعا کن تا مامانی خوب خوب بشه تا تو سلامت به دنیا بیای.
چند وقتی هم درگیر عروسی خاله فاطمه بودیم.16 خرداد به سلامتی رفت خونه بخت.الهی که خوشبخت بشن.امیدوارم که شما تو دل مامان اذیت نشده باشی وحسابی بهت خوش گذشته باشه.مامانی وبابایی ونیکان روز عروسی خاله فاطمه رفتن آتلیه تا یه عکس سه نفره خوشگل دیگه با هم بگیرن.مامانی عکسارو گرفتیم اما بخاطر مسائل امنیتی نمی تونم تو وبلاگ بزارم.اینشاالله چاپ می کنم میزارم تو آلبومت.پسرم توی اون عکسا شما دقیقأ19هفته و2 روزتون بوده یا به عبارتی به قول مامان 4 ماه و6 روزم بوده.
از شنبه 18 خرداد تا الانم اومدیم بوشهر،برای عروسی پسر عمه طیبه.
امشب حنابندانه و فردا شب عروسی.
راستی چند وقتی هست بابا درگیر درست کردن یه وبلاگ برا پسری بود.که دلنوشتهایی که برات تو دفترت می نویسم و به وبلاگتم انتقال بدیم.اما هر چی تلاش کرد که تو نی نی وبلاگ برات درست کنه نمی شد.یعنی درست میکرد ولی بعد خود به خود حذف میشد.بعد خاله هدی زحمت کشید وتو بلاگفا یه وبلاگ برات درست کرد.حلا بابا همش برات پست میذاره.
مامان هنوز فرصت نکردم برم یه سرو سامونی به وبلاگت بدم.حالا اینشاالله آخر ماه که برگشتیم خودم یه وبلاگ توپ برات درست می کنم.
یه وقت فکر نکنی مامانی کوتاهی می کنه ها....
نه بخدا مامان سرم خیلی شلوغ بود.قول میدم به زودی جبران کنم.می دونم مامانو درک می کنی عزیزم.
پنج شنبه می خوایم با بابایی وعمه مهناز بریم سونو تا بابایی هم بتونه روی گل تورو ببینه.آخه آبادان نمیزارن باباها بیان تو اتاق سونو ونی نی هاشونو ببینن.ما هم بخاطر همین به پیشنهاد عمه مهناز اومدیم بوشهر گفتیم سونو هم همین جا بریم.
قربونت برم وروجک تا یه روز قشنگ دیگه بای بای