بهترین هدیه برای روز مادر
««بنام خدای مهر»»
سلام عزیز دل مامان.
قربون پسر گلم برم که حالت خوبه خوبه... .
امروز روز مادر ومن از طرف تو بهترین هدیه را گرفتم.نمیدونی چقدر خوشحالم.هرچی بگم کمه.بلاخره امروز خبر سلامتیت بهم رسید.میدونستم که تو این روز خوشحالم میکنی.از خدا هم تشکر میکنم بخاطر این خبر خوب در این روز مهم.
دیروز صبح بابایی بیدارم کرد که بریم آزمایش بدیم.آخه غده تیروئیدم کمکاره.ومن ونگران کرده.مخصوصا" که دیروز بابایی از طریق اینترنت مطالبی خونده بود.ظهر زنگ زد واومد دنبالم که بریم دکتر.اول رفتیم شبکه بهداشت که خانم ویسیان نبودند.گفتند فردا بیاین.اومدیم مرکز اصلی پیش آقای افتخاری.برای اینکه ببینیم جواب آزمایش pndدوم از اهواز اومده یا نه.گفتند هنوز جواب نیومده.اونجا جواب آزمایش تیروئیدمو نشون دکتر فیلسوف دادم.راهنمائیم کردو واسم یه آزمایش جدید نوشت.رزفتیم آزمایشگاه دکتر حقیقی ،تعطیل بود.موکول شد به فردا.
خدایی بابایی پا به پای من در همه مراحل هست وخیلی همراهی میکنه.اصلا"فکرشم نمیکردم.همه مراحل بام میاد.از این بابت خیلی خوشحالم.این نشون میده که پدر مسئولیه ومیتونیم بهش تکیه کنیم.
من که خیلی دوسش دارم،مطمئنم که تو هم دوسش داری.مخصوصا" که دیشب گوششو گذاشته بود روی شکمم که صدایی از تو بشنوه.
مامانی خوشحالی که همچین بابایی داری؟؟؟؟..
خلاصه امروز صبح که بابایی بیدارم کرد ساعت8از خونه رفتیم بیرون.اول رفتم آزمایش خون دادم.بعد رفتیم پیش دکترماما(خانم رئیسیان) وپرونده تشکیل دادم.ازش خوشم اومد.آدم ازش انرژی مثبت میگیره.بلعکس خانم فرهمندیان که زورش میاد حرف بزنه... .
احتمال زیاد دکترمو عوض میکنم.بعد اومدیم پیش آقای افتخاری.داشت با تلفن صحبت میکرد.یه لحظه گفت دیروز وحرفشو قطع کرد.هری دلم ریخت.
گفتم نکنه میخواد بگه که خدای نا کرده حالت خوب نیست.
همون موقع 14000صلوات نظر امام زمان کردم.بعد که گوشیو گذاشت گفت:دیروز ساعت 3 بعداز ظهر از اهواز بهم زنگ زدن وجواب آزمایشو واسم خوندن.اما چون هنوز دکتر امضاء نکرده جواب و ارسال نکردند.
گفت:خدا را شکر.بچه سالمه وهیچ مشکلی نداره.
نمیدونی چه حسی داشتیم.بابایی برای اینکه مطمئن بشه چندبار پرسید یعنی هیچ مشکلی نداره.جواب آزمایش کی برای شما فکس میشه. خیلی زمان میبره ؟گفت نه.تا آخر هفته یا اوایل هفته بعد میفرستند.شما با من در تماس باش.تشکر کردیم واومدیم بیرون.دوست داشتم همونجا بابایی را بغل کنم وگریه کنم.خیلی خودمو کنترل کردم اما بغضم ترکید.بابایی دستمو گرفت وفشار داد... .
نمیدونی چه حس خوبی داشتم ودارم.بابایی من و رسوند خونه و خودش رفت سرکار.خدایا !!هزاربار شکرت.
ساعت 11:30بود که دایی علی زنگ زد که روز زن وتبریک بگه.خیلی خوشحال شدم صداشو شنیدم.یکهفته دیگه خدمتش تمام میشه.ایشالا که بیاد و همه چی خوب وخوش بر وفق مرادش پیش بره.از من اسمتو پرسید؟با این که یه راز وقرار به کسی نگیم تا بدنیا بیای،اما دلم نیومد و گفتم.شاید براش تو شهر غریب یه دلخوشی باشه.وقتی اسمتو گفتم کلی ذوق کرد وگفت اسم با کلاسیه.
خلاصه امروز روز قشنگیه مامانی.مخصوصا" که هوا ابری و با حاله.از همون هواها که بابایی عاشقشه.منم این هوا رو خیلی دوست دارم.از روزهای ابری و بارونی خاطرات خوبی دارم.
صبح 2تا کوکویی که بابا بزرگ داده بود و با ماست خوردم.فکر کنم دوست نداشتی.چون 5دقیقیه بعد همه را بالا آوردم.الان دارم واسه خودم شیربرنج درست میکنم و واسه بابایی پیراشکی.
عصر باید بریم جواب آزمایش تیروئید را بگیریم.انشا الله که اینم خوب باشه.
امروزم قاصدک یه مانتو بارداری خیلی با مزه ویه لباس جشن بارداری با نمک بهم هدیه داد.
دوست دارم اندازه تموم آسمونها