نیکانمنیکانم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

nikan

انتظار کشنده

سلام به نی نی گل خودم.خوبی مامانی.منم اگه تو خوب باشی خوب خوبم. دیروز با بابایی رفتیم کلی لباسهای قشنگ واست خریدیم. چقدر بیقرار اون لحظه ای هستم که این لباس ها را تو تن نازت ببینم. چند شب پیش که با خاله هدا وعمو محمد وسام کوچولو رفته بودیم بیرون یه کفش خیلی خوشکل واست خردیم.البته واسه وقتی که بتونی راه بری. خیلی دوسش دارم.هم قشنگه ،هم اسپرته.خلاصه هر کار میکنیم که حالا حالاها خرید نکنیم دلمون نمیاد.آخه بابایی میگه زوده ،منم میدونم اما دلم نمیاد.مخصوصا" دیشب که بابایی متوجه شد من یکم دلم گرفته و حس خوبی ندارم،پیشنهاد بازار رفتن و داد.واست خرید کردیم که حس منم کمی بهتر بشه. آخه میدونی مامانی موضوع چیه؟؟؟!! جواب آزمایش هنوز نیومده.یکم ...
9 ارديبهشت 1392

مرحله دوم آزمایش PND

سلام گل پسرم، خوبی مامان؟! امیدوارم تو دل مامانی جات راحت باشه واذیت نشی.دیروز بابایی رفت مأموریت .می دونم دل تو هم مثل دل من هواشو کرده ودلتنگش شدی .احتمال زیاد امشب برمی گرده.بابایی هم هی زنگ می زنه وسراغتو می گیره وکلی سفارش می کنه که حواسم بهت باشه.اونم طاقت دوریتو نداره . شنبه صبح ساعت 7.30 رفتیم آزمایشگاه که آزمایشهای 7 گانه سه ماهه اول و انجام بدم.آزمایش خون که دادم من یکم حالم بد شد.نمیدونم مال استرس بود یا حالت ویار حاملگی بود. خلاصه بعدش راه افتادیم رفتیم اهواز.ساعت 11 بود رسیدیم آزمایشگاه نرگس.تقریبأ شلوغ بود.دل تو دلم نبود.بدنم سست و بیحال بود.من نشسته بودم وقاصدک دنبال کارا بود،رفت نوبت گرفت. گفتن ساعت  12 ...
31 فروردين 1392

جنسیتم مشخص شد هورررااا....(اولین سونو)

  سلام گل پسر قند عسل... خوبی مامانی،دلم برای نوشتن برای تو مهربونم تنگ شده بود. مامانی امروز بالاخره روی ماهتو دیدم وفهمیدم یه گل پسر دارم.نمی دونی با چه ذوقی نگات می کردم.دلم نمی اومد از روی تخت سونو بلند بشم.تو هم هی تکون می خوردی وشیطونی می کردی.احساس کردم حالت خیلی خوبه حسابی داره بهت خوش میگذره.جاتم خوب بود ،بزرگ بودآخه خیلی راحت اینور واونور می رفتی.نمی دونم جای همه نی نی ها تو دل ماماناشون بزرگ و راحته یا من اینجوری احساس می کردم. وقتی دکتر گفت که 12 هفته و6 روزه که تو تو دلمی خیلی تعجب کردم.آخه به حساب خودم 11هفته گذشته.اما دکتر که اینجوری گفت یعنی تو ماه 4 رفتم. مامان خیلی دوست داشتم بابایی هم می اومد میدیدت اما ...
27 فروردين 1392

خاطرات جنین . . . . . . . . .

  شروع تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!!     اظهار وجود هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد.   زندان گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! &n...
17 فروردين 1392

نوروز 92

سلام مامانی .خوبی. می دونم این چند وقت خوب استراحت نکردی وخیلی خسته شدی .باید مامان وببخشی،آخه مهمون داشتیم.نمی شد خوب استراحت کنم تا تو هم خوب و راحت باشی.مامانی بلاخره امروز همه فهمیدن که تو توی دل منی.... . چه روز خوبی بود.همه خیلی خوشحال شدند.باورم نمیشد اینقدر دوست داشته باشند.اینهمه برات ذوق کنند .مامانی!صبح بیدار شدم و یه صبحانه مفصل خوردم تا تو نوش جون کنی .دیشب خیلی حالم بد بود.یه ذره با بابایی بد اخلاقی کردم که چرا حالمو درک نمیکنه.تا 2 نشسته بود خونه باباجون .خوب خسته بودم.2نوبت بازار و پیاده روی سخت بود واسم.دلم درد میکرد .احساس میکردم جات راحت نیست.خوب منم بداخلاق شده بودم.محتاج یه ذره خواب بودم. بابایی رفت خونه باباجو...
1 فروردين 1392

روزهای پایانی سال91

سلام عزیز دلم.خوبی ... خدا را شکر! ببخشید مامانی زیاد غذاهای مغذی نمی خوره که تو زودتر بزرگ شی. مامان اصلا" میلی به غذا نداره. هرچی درست میکنم دلم نمیخواد بخورم.بد غذا شدم.پریشب که با بابایی رفتیم بیرون ،دیدی که بابا ساندویچ کباب ترکی گرفت که بخوریم اما من به زور نصفشو خوردم .نمیدونم چرا ولی میلی به غذا ندارم.امیدوارم روی تغذیه تو زیاد تاثیر منفی نداشته باشه . 5شنبه از اهواز زنگ زدن که جواب آزمایش و امروز که شنبه است میدن.متاسفانه امروز بابایی رفت ماموریت کنگان .وما نتونستیم بریم اهواز .رفتم شبکه بهداشت ،آخه قراره جواب آزمایشو براشون فکس کنن. ومن از طریق شبکه بهداشت جواب و پیگیری کنم.گلم!بابایی وقتی رفت بوست کرد .نمیدونم خوشحال شدی ...
26 اسفند 1391

آزمایش pnd مرحله اول

سلام عزیزم. پریروز عصر رفتیم اهواز.عصر تماس گرفتم با خاله گلی که داریم میایم اهواز. فردا باید برم آزمایشگاه.شروع کرد به سوال کردن که بارداری.... هر چی می گفتم نه هی کنجکاوی می کرد.آخر سر گفتم آره.همون موقع بابا قاصدک اومد تو اتاق و متوجه شد خاله گلی فهمیده.خیلی ناراحت شد و کلی غرغر کرد ورفت بیرون منم گفتم خوب وقتی دارم می گم می خوایم بریم اهواز واسه آزمایش خوب می فهمه که برا چی داریم می ریم. گفت: خوب برا همین میگم نمی خواد بریم خونه گلی اینا دیگه. خلاصه یه بحث کوچولو سر این مسئله کلأ حالمو گرفت.توراه اصلأ حالم خوب نبود.ساعت 9رسیدیم خونه خاله گلی.اونجا هم جو خوبی نبود.وقتی وارد خونه شدم یه انرژی منفی گرفتم.عمو معراج تو ...
16 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به nikan می باشد